آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

از اولین بار پنج سال گذشته...
اولین باری که مطلبی از من در نشریه چاپ شد آنقدر ذوق زده بودم که پنج نسخه از اون رو خریدم و برای خودم نگه داشتم؛ البت یکیشونو گذاشتم دم دست برای نشون دادن به این و اون و چهارتای بعدی رو هزار جا قاییم کردم که یه وخ خراب نشدن و تا نخورن...

یکی سالی بود که برای جیم مینوشتم؛ از اول شماره که مطلبی از من توش چاپ شده بود دوتا نسخه از دفتر برمیداشتم برای آرشیو، علاوه بر اون آرشیو بسیار منظمی هم از فایلهای مطلبهایم درون کامپیوتر و هادر اکسترنالم داشتم که بر اساس تاریخ و موضوع مطالب کتگوری بود.

گذشت و گذشت...
مطالب متنوع و نشریات و مطبوعات متنوع، دیگر حجم کاری آنقدر زیاد شد که خبری از آرشیو کردن مطالب چاپی نبود، آرشیو الکترونیکی هم به پنج فولدر محدود شده بود، پنج فولدر به نام پنج جایی که برایشان مینوشتم...

و امروز به جایی رسیده که وقتی مثلا از فلان جا سفارش مطلب میدهند شرطم برای همکاری، عدم چاپ اسمم در مطلب است...

هیچ وقت فقط نمیکردم اون ذوق زدگی اول به اینجا برسه!

.

میپرسه سایز پاتون چنده که یکدفعه متی با نمکِ خاصی میپره وسط حرفم و میگه چهل و غول...
.
نمیدانم چرا این اخلاقم را نمی توانم ترک کنم؛ هر وقت که کارهایم زیاد میشوند دلم می خواهد وبلاگ نویسی کنم.
15 مصاحبه یه جا
یه مطلب 1200 لکمه ای معرفی چندتا کتاب یه جا
دوتا گزارش خبری یه جا
و یه گزارش دیگه یه جا
کننده کار میدونه چقدر سخته این همه مطلبو تا سه شنبه تحویل بدم.
با توجه به این نکته که به نظر من یکی از عذاب های الیم در جهنم اینه که طرفو مینشونن کنار یه تلفن و بهش میگن زنگ بزن فلانی مصاحبه بگیر :|

آره! درسته! خودمم قبول دارم که آدم طمّاعیم ولی این دفعه فرق داره! این دفعه طمعی در کار نیست! اسم این دفعه رو شاید بشه گذاشت روش خاصی برای فرار! خودم را غرق کار کردم تا فرار کنم؛ فرار کنم از چیزی که هم نیش است و هم نوش؛ چیزی که فکر کردن به آن هم آرامم میکند و هم آزارم میدهد چیزی که می‌خواهم هم ذهنم را از آن خالی کنم و هم با تمام وجود ذهنم را غرق در آن میکنم.
دیشب فکر میکردم مرز بین دیوانگی و عاقلی چیست؟! عربده!؟ رفتار ناهنجار؟! عشق!؟ اختلالات شدید ذهنی؟! آدم کشی؟! عدم توان تحلیل ذهنی!؟ و یا هزار و یک چیز دیگر؟!
دیشب فکر میکردم چه چیزی مرا از دیوانگی دور میکند؟! چه چیزی تمامی مردم جهان را از دیوانگی دور میکند؟!
اهههههههه آنقدر غرق این افکار شدم که یادم رفت چه مینوشتم.
.
میپرسه سایز پاتون چنده که یکدفعه متی با نمکِ خاصی میپره وسط حرفم و میگه چهل و غول...

.

چند وقتی است که پیگیر شده ام؛

مهدی گفت از کربلا برگردد به یکی از آشناهایش برایم زنگ میزند؛

امروز رفتم سپاه استان؛ آنجا پیگیر شدم؛

آقای... گفت چرا فاطمیون؟! مگر افغانی هستی؟! خب برو گردان امام حسین!!

آقای... گفت اگر هم گردان امام حسین نشد برو تهران لشکر27 محمدرسول الله؛ آنجا خیلی راحت کارت را راه می اندازند.

.........

.

دارم سعی میکنم از این اتفاق خوشحال باشم ولی نمیدانم چرا نمیشود؛ سعی میکنم لااقل تظاهر کنم که بی تفاوتم ولی باز هم نمیتوانم؛ هی به خودم میگویم خب خره خوشحال باش که لااقل تکلیفت روشن شد! اصن مگه بار کج به منزل میرسه؟! اصلا مگه خودت نمیخواستی که بالاخره یه روز این اتفاق بیوفته!؟ مگه هی آرزو نمیکردی که هرچی زودتر این اتفاق بیوفته!؟

ولی نمیتوانم...

.

.

.

نامرد! یادته آخرین باری که باهم رفتیم کربلا!؟ یادته آخرین لحظه های حرم آقامون امیرالمومنین!؟ یادته پشت سر آقا، روبه قبله، جلوی پنجره فولاد!؟ من دقیق یادمه سه تا سنگ فرش تا پنجره بود! یادته حرفامونو!؟ یادته تو اونوقت سرباز بودی و من باس دفترچه پست میکردم!؟ یادته قراری که با هم گذاشتیم!؟ یادته!؟ یادته چی گفتم!؟ گفتم سال دیگه من سربازم ولی تو سربازیت تموم میشه، معلوم نیس من بتونم سال دیگه بیام یا نع! قول بده سال دیگه هرکی اومد بیاد دقیق همین جایی که با هم ایستادیم بایسته و برای اون یکی دیگه دعا کنه!؟ یادته!؟ سال بعد شد؛ من اومدم؛ ولی تو نه! ولی من به یادت بودم، دقیق روی همون سنگ مرمر ایستادم و به یادت بودم نه فقط اونجا که همه جا به یادت بودم، ولی تو چی!؟

تو چی!؟ کجایی که بیای باز مث پیرزنای غرغرو به سرم غربزنی که فلان چیز رو نخور برای فشار خونت خوب نیس، اینقدر حرص نخور برای فشارت خوب نیست!؟ کجایی نارفیق!؟ امشب رفتم بخوابم ولی نتونستم؛ خودم حس میکردم که فشارم زده بالا! قلبم درد میکرد! کجایی که بهت نصفه شب بزنگم که بیا بریم حرف بزنیم!؟ کجایی!؟ دکتر نمیگذاشت از بیمارستان خارج شم، میگفت احتمال سکته قلبیه! میگه فشارت بالاست، فشار خون عصبی، آزمایش مینویسه و مجبور میشم تا زمانی که جوابش بیاد تو بیمارستان بمونم، کجایی که از حرص خوردن من حرص بخوری!؟ دکتر میگه خدا رو شکر سکته نیست ولی خیلی حواست باشه!

دوست دارم بهت بد و بیراه بگم؛ دوست دارم بهت بگم لعنتی؛ ولی حیف که از نسل خانم دو عالمی؛

نارفیق...

.

محسنِ نامردِ نالوتیِ بی معرفت!

کجایی؟! کجایی الان که بیشتر از هر وقتی بهت نیاز دارم!؟

آره آره! میدونم انیس آدم باس خداش باشه ولی خب خدا جای خودش تو هم جای خودت

سید محسن کجایی که باز تا کله سحر تو خیابون ها با هم راه بریم و هی من برات حرف بزنم و تو آرام گوش بدی و کمکم کنی؟! حتی اگه بعضی وقتا کمکی هم نمیتونستی بکنی همین گوش دادنت آرومم میکرد.

آره آره!!! برم با امام رضا حرف بزنم! درسته ولی خب امام رضا جای خودش و تو هم جای خودت

خیلی از این کلام میترسم ولی از دست دادن رفاقت با تو برام خیلی سخت تر از از دست دادن استادم بود؛

:) چند وقت پیش یاد آن زمانی افتادم که اولین مطلبم در جیم چاپ شده بود؛ یادش بخیر؛ خیلی هیجان داشتم و تو از آن زمان هایی برایم میگفتی که در جیم مینوشتی! آخر حرف هایم هم گفتی دوست داری برای یک جای دیگر هم بنویسی؟! و منِ تازه کار، ذوق زده گفتم آره! و تو گفتی اینجا با جیم کمی فرق دارد؛ تو اگر در جیم برای پول و معروفیت مینویسی بنویس ولی این جایی که من میگویم نوشتن درونش فقط برای خداست، نوعی صدقه است، باقیات الصالحات؛ ولی منِ کم فهم کمی سست شدم ولی باز هم دوست داشتم تجربه های جدید را مزه کنم. یادم هست چند روز بعدش زنگ زدی و آدرسی و قراری...

و این شد که من برای اولین بار با نگاره؛ اتحادیه و خیلی چیزهای دیگر آشنا شدم؛ یادت هست وقتی اولین کارت هدیه ای که حق التحریر نگاره بود را برایم آوردی چه گفتم!؟ گفتم مگر نگفتی برای خداست؟! خب کار برای خدا را که اجرش را تو نمیدهی! خود خدا میدهد!


یا قبل از این حرفها یادت هست آن شب درون مسجد!؟ داشتم بنرها را دور رول میپیچیدیم و من گفتم فردی به من ایمیل داده و از من دعوت به همکاری کرده! اسمش آقای حامد نادریست! آن هم برای چه؟! برای نوشتن! از منی که تا به حالا یک انشاء درست و کامل هم ننوشته ام! آن هم برای کجا! برای جیم! عشقه آن دوران من!

تو ملیحانه خندیدی و گفتی یادش بخیر...


گفتم حامد نادری؛ آخرین باری که هم را دیدیم یادت است؟ عروسی حامد بود؛ تو حتی در چشمانم هم نگاه نکردی! من از آخر مجلس وقتی دیدم وارد شدی هیجان زده و با شوق به سمت در دویدم تا به تو رسیدم، دست دراز کردم ولی تو آن قدر سرد دست دادی که خیلی سخت توانستم اشک هایم را کنترل کنم.

یکی میگفت آدمی نباید انیسش آدمی دیگر باشد، چون هر قدر هم عالی باشد بالاخره آدم است! انیس آدمی فقط خداست و لاغیر میگفت اگر یک آدم انیس کسی شود بالاخره روزی و بر سر اتفاقی ممکن است جدایی بینشان رخ دهد؛ ولی من آن روزها درک نمیکردم، ولی الان تک تک سلولها بدنم دردش را حس کرده اند.

سید محسن کجایی؟!!؟ این روزها بیشتر از تمام عمرم به تو نیاز دارم!!!! کفر نمیگویم!!! به خدا نیاز دارم ولی من همیشه تو را وسیله خدا برای خودم میدانستم.

محسن امشب حالم خوب نیست؛ خبری را شنیدم که هم دوست داشتم بشنوم و هم دوست نداشتم...

برزخه برزخم

دوباره تمام فاکتورهای زندگی ام مجهول شدند!

فاکتورهایی که لحظه به لحظه زندگی تمام سعیم بر این است که آن ها را حل کنم و به جوابی برسم

سید محسن! دارم با خودم فکر میکنم خوش بحال شهید سید حمید حجت، خوش بحال شهید بهزاد احدیان، خوش بحال شهید مهدی حکمت، خشوبحالشان که قبل از افتادن به گودال زندگی رفتند...

کاش میشد ما هم قبل از ورود به این گودال پر بکشیم...

شاید سوریه...

شاید...

ولی نه به این زودی...

سید محسن....

.

اوه! یکی دو روزِ دیگه میشه یک ماه! ســی روز! به قول خودش سی روز یک زندگیه!

.

اول جدی نگرفته بود، یعنی هیچکدوممون جدی نگرفته بودیم، یعنی حتی به ذهنمونم خطور نمیکرد که ذره ای جدی باشه، هر دفعه که می گفت هممون میزدیم زیر خنده و هر کدوممون یه چرتی میگفتیم. خب البته حقم داشتیم، نه ما سربازای قبل خودمون رو دیده بودیم و نه کادری های قسمت، آخه هم ما چهارتا و هم این دوتا کادری با هم و در حدود یک دوره دو ماهه به این قسمت اومدیم.

.

سردار، حاج آقا، رئیس، سرور، ارباب، اصلاً هر چی!

طرف ازاوناس که عجیب خرش میره، ازاوناس که با یه تلفن جاده ای رو که سی ساله آسفالت نشده رو یه هفته ای آسفالت میکنه، ازوناس که با یه تلفن فلانی رو میفرسته فلان جا و هزارتا کار دیگه...

.

هفته آخر خدمت احسان بود و هی حاجی بهش میگفت و اون بازم به شوخی میگرفت حرف حاجی رو، البته ما هم فکر میکردیم شوخیه، فکر میکردیم شوخیه تا زمانی که احسان با برگه تسویه رفت تو اتاقش و حاجی برگه رو امضاء نکرد، اون وقت بود که همه شوکه شدیم، خشکمون زده بود و احسان بیشتر، انگاری موضوع خیلی جدی بود. بعد چند دقیقه محمدرضا زد زیر خنده و گفت: «داداش میخاد یه کم اذیتت کنه! حالا آخر وقت باز برو حتماً امضاء میکنه!»

ولی امضاء نکرد، نه آخر وقت و نه فردا و نه پس فردا و نه هفته بعد و حتی نه زمانی که احسان پدرشو فرستاد برای گرفتن امضاء.

.

بین ما چهارتا فقط خیال محمدرضا راحته! احسان مونده باید چیکار کنه، هنوز هم باورش نمیشه تمام اون حرفا جدی بودن، هنوز هم ما برای هرکسی این موضوع رو تعریف میکنیم، طرف میزنه زیر خنده و باورش نمیشه موضوع جدیه!

.

ماجرا از این قراره که وقتی ما چهارتا، یعنی من، محمد، احسان و محمدرضا برای خدمت تو این قسمت معرفی شدیم، سردار با هممون کلی حرف زد و آخرش گفت: «درضمن! من سی ساله تو سپاهم و از همون موقع هم شرطم برای دادن تسویه به سربازای قسمتم متأهل شدن اونا بوده و هست و خواهد بود.»

والا ما هم اولش خندیدیم، یعنی تا همین حدود یک ماهه پیشم میخندیدیم، میخندیدیم تا روز تسویه احسان...

.

سردار، حاج آقا، رئیس، سرور، ارباب، اصلاً هر چی!

طرف از اوناس که اگه رزومشو در زمینه ترویج امر ازدواج! به یونسکو بفرسته یکی از نامزدهای اصلیه تصدی امر ریاست یونسکو میشه!

طرف میگه هرکدوم از افراد پادگان؛ اعم از سرباز و کادری با هر ازدواجش پونزده روز مرخصی تشویقی دست من داره!

میگه هر بچه هم بیست روز!

یادمه ماه بهمن سال پیش بود که یکی اومد پادگان ما که متولد 58 بود و بعد از اینی که اعلام کرده بودند جریمه های غیبت رو میبخشن به سرش زده بود بیاد خدمت، زابلی بود، دو تا زن داشت و شش تا بچه! هیچی دیگه! طرف یه هفته بعد اومدنش به خدمت، رفت و اول تابستون اومد پادگان!

.

بین ما چهارتا فقط خیال محمدرضا راحته! محمد میگه یکیو پیدا کرده با سیصد تومن میتونه سند ازدواج جعلی درست کنه. محمدرضا میخنده و میگه خو خرا اگه میخاین شما سیصد تومن خرج جعلش کنین چرا همون پولو نمیدین یکی واقعیش رو بگیرین. محمد با عصبانیت میگه: احمق تو این دور و زمونه با سیصد تومن به آدم سگم نمیدن! چه برسه به زن!

محمداعصابش خورده، آخه اونم آخر این ماه تسویشه و داره این در و اون در میزنه تا برا خودش یه سند ازدواج جور کنه، بلکه بتونه با اون دهن حاجی رو ببنده و تسویشو بگیره!

احسان هم هنوز تصویه نکرده و هر چند روز میاد خواهش و التماس!

احسان هنوز تصویه نکرده!

.

میگه: دیوونه!

میگم: لا یکمل الایمان عبده حتی یظنون الناس عنه مجنون!

گفت مجنون گر همه روی زمین

هر زمان بر من کنندی آفرین

من نخواهم آفرین هیچ کس

مدح من دشنام لیلی باد و بس!

خوشتراز صد مدح یک دشنام او

بهتر از ملک دو عالم نام او

.

135110

 

... آقا جون؛ خب اگه خودتم بودی خدایی غیر این میکردی که من کردم!؟ آخه بامعرفت، تو که خودتو فنای ارباب کردی، خب تو پیر طریقت مایی دیگه آقا جون.

آقا جون؛ آقا جون ببخش، ببخش که سه روزه کربلام و الان، لحظه آخری اومدم کنارت، نسلم به فدات آقا، به دل نگیری ها! فقط یک چیز!

بازم بطلب.

....

نمازم را سلام می‌دهم و به ساعت نگاهی می‌کنم، نزدیک اذان است ولی صدای پیش خوانی اطراف ضریح به خوبی شنیده نمی‌شود.

آزاد آمدند، گروهی جوان، می‌گویند تا آخر هفته کربلا هستند و شاید چهارشنبه چند ساعتی بروند «سُرَّ مَن رَأی» و برگردند، دو سالی است که قسمت نشده، هنوز هم در ذهنم آواره‌های اطراف حرم عسکری نقش دارد.

خداحافظی نسبتاً مفصلی می‌کنم و التماس دوعا و خلاص.

سریع و بدون تشریفات وداع می‌کنم و برای نماز صبح راهی حرم حضرت عباس می‌شوم.

السلام علیک یا من وفی ببیعته؛ سلام می‌دهم و از باب حضرت صاحب الزمان (عج) وارد می‌شوم. پیش‌نماز مشغول خواندن حمد و سوره است که جایی در بین صفوف پیدا می‌کنم و به جماعت متصل می‌شوم.

....

... سفر عجیبیست، از همان اولش هم عجیب بود، از همان اسفند دو سال پیش، داستان این سفر با دیگر سفرهایم فرق می‌کند، پرونده این سفر از همان آخرین پنج شنبه سال 1392 شروع شد، از همان جشن پایان سال روزنامه که از بین آن همه خدم و حشمی که مؤسسه داشت و دارد قرعه کار به نام من دیوانه زدند.

یک سال و نیم طول کشید تا کام من برآید و راهی بشم.

سفر عجیبیست، سه روزِ نجف خیلی عجیب گذشت، سه روز نجف باشی و در مجموع فقط چند ساعتی حرم باشی و فقط سه وعده نماز جماعت حرم را درک کنی.

سه روزِ نجف به موکب اهالی احساء گذشت، سه روز درست کردن سحری و افطار برای زائران آقا، آشنایی من با سید یوسف و سید رسول تمامش نعمت بود و برکتی از جانب آقا.

سه روزِ کربلا هم به چهل سانتی‌متری پایین پای ضریح ارباب گذشت، نزدیک‌ترین مکان به شاهزاده علی‌اکبر؛

....

در طول تمام سفرهایم برای اولین بار بود که براساس تقسیم بندی اطراف ضریح، پایین پای ارباب در قسمت مردانه افتاده بود و بس شلوغ.

عرب ها نفر به نفر کنار حائل بین قسمت بانوان و آقایان می ایستند و نمازی و دعایی به جای می آورند و با گفتن التماس دعا، جای به دیگری می سپارند، ولی وقتی ایرانی جماعت به این مهم دست می یابد دیگر بلند شدنش فقط و فقط دست کرام الکاتبین است و چون من هم ایرانی هستم، خلافِ این انجام نمیدادم.

...

پنج نفر، پنج جوان، آزاد آمدند، از اهالی اصفهان و همین طور علی اللهی به امید کرم ارباب بار بسته اند و راهی شدند. بچه هیئتی هستند و اهل دل؛ قرار نانوشته ای بینمان بود که بعد از نماز مغرب و عشاء ما را به پایین پای ارباب میکشاند و گوشه‌ای منتظر می‌ایستادیم تا نفر نفر جای کنار حائل خالی شود تا همگی آن‌جا کنار هم بنشینیم، خادم ارباب میگفت کنار ضریح نباید دور نشست و روضه خواند، میگفت بروید داخل صحن، هر قدر میخواهید روضه بخوانید، مرا هم دعا کنید. ولی خب روضه ی ارباب، پایین پا صفای دیگه ای دارد؛ شش نفری فشرده کنار هم مینشینیم و آرام، خیلی آرام و دم گوشی برای هم دیگر روضه می خوانیم. همگی هم روضه خوانیم و هم مستمع و هم گریه کن. هر کدام یک جمله می گوییم و برکت ارباب سرازیر میشود. ریزه ریزه و آرام آرام برای هم میخوانیم و پایین پا عشق بازی میکنیم...

 

از روزهای چهارم، ششم و هفتم سفرنامه

....


هر کجا نام تو آورده شد و کرب و بلا   ***   مثل یک مرغ که بی سر شده پرپر زده ام...

.

میگذارند به تهش برسی و بعد نگات میکنن؛
و چه لذتی بالاتر از این که در ناامیدوارترین حالت ممکن، یکدفعه امیدوارت میکنند...

خدا کند که بخواهد...