آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

از خاله دربارش سوال میپرسم...
اول زیر لب چیزی زمزمه میکنه، بعد میخنده، بعد دوباره شروع به زمزمه میکنه و بعد آروم اشک میریزه...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
نه اینکه تا الان برام مهم نبوده، که راستیتش تا همین دو سه سال پیش مهم نبود ولی بعدش قضیه فرق کرد، بعدش برام مهم شد ولی جرئت نداشتم، جرئت نداشتم دربارش سوال بپرسم...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
بابایی میگفتن: تمام صنعت چوب مشهد بود و یک حاجی صابری؛ اعتقادی به مکه و اینا نداشت و طبعا مکه هم نرفته بود ولی بازم بهش میگفتن حاجی؛ ماشاالله چهار تا پسراشم مثل خودش رشید و چهارشونه بودن...
بابایی میگفتن: وقتی اوردنش، من به چشم خودم دیدم که کمر حاجی شکست؛ حتی صداش رو هم شنیدم، اینقدر بلند بود که هنوزم وقتی به اون زمان فکر میکنم تو گوشم سوت میکشه؛
بابایی میگفتن: حاجی با اون سیبیلای پرپشتش صدای خیلی بمی هم داشت، ولی وقتی اوردنش مثل زن ها گریه و زاری میکرد؛
بابایی میگفتن: وقتی اوردنش حاجی رفته بود تو قبر خوابیده بود و زار زار گریه میکرد و بیرون نمیومد؛ میگفت برای اون هنوز زوده، قبلش منو دفن کنین...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامان میگفتن: من اون سالها اول دبیرستان بودم، یک روز خبر دادن فرماندشو اوردن مشهد و ما همگی رفتیم عیادتش ولی اون شش ماه تو کما بود؛ خانوادش میگفتن وقتی از کما در اومده اشک میریخته و هی میگفته: امیر! عملیات لو رفته، برگرد...
مامان میگفتن: فرماندش یک چشم و یک دستشو از دست داده بود؛ فرماندش میگفته آخرین بار امیر رو دیده بوده که جلوتر از اون میرفته، امیر بیسیم چی اون بوده؛ وقتی به فرمانده خبر میدن عملیات لو رفته و دستور عقب نشینی میگیره، امیر شروع میکنه به دویدن سمت دشمن، فرماندش میگه تا قبل انفجار من فقط یادمه داد میزدم که امیر برگرده ولی اون میگفته بچه ها رفتن جلو و بیخبرن...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
پدر میگفتن: خیلی برای اون عملیات برنامه ریزی شده بود؛ اگه موفق میشدیم فتح الفتوح هشت سال جنگمون بود ولی دو سه ساعت که از شب عملیات گذشت نفهمیدیم چی شد...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
حاجی دلبریان میگفتن: بچه ها زدن به خط، همه چیز بیش از حد خوب و آروم بود تا زمانی که اولین منور رو زدن و زمین مثل روز روشن شد...
حاجی دلبریان میگفتن: هیچ کسی نمیتونه درک کنه با توپ 106 نفر میزدن، یعنی چی!
حاجی دلبریان میگفتن: بچه ها تو اون عملیات خیلی بد شهید شدن...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامانی میگفتن: اقوام حاجی صابری اصلا اهل دین و ایمان نبودن؛ قبل انقلاب حاجی صابری سر چادر سر کردن خاله خیلی با اون دعوا میکرد و خیلی وقت ها هم اتفاق افتاده بود که خاله رو زیر بار کتک میگرفت و حتی چادرشو هم میسوزوند؛ ولی خاله حجابشو کنار نمیگذاشت...
مامانی میگفتن: حاجی صابری محجبه بودن زنشو ننگ خودش میدونست و به همین خاطر هیچ وقت اون رو با خودش به مهمونیای خانوادگی نمیبرد...
مامانی میگفتن: ولی حاجی تغییر کرد؛ خیلی تغییر کرد؛ وقتی امیرش رفت...
مامانی میگفتن: اواخر سال شصت و پنج بود که از امیر دیگه خبری نشد؛ یکی میگفت اسیر شده و یکی هم میگفت شهید شده؛ تا وقتی که آخرین آزاده ها رو هم اوردن خاله امید داشت...
مامانی میگن: یک روز صبح موقع نماز تلفنمون زنگ خورد؛ خاله بود؛ داشت گریه میکرد؛ من خیلی  نگران شده بودم؛ خاله میگفت دیده امیرش کلید انداخته در خونه رو باز کرده و اومده داخل...
مامانی میگفتن: یه هفته نکشید بهمون خبر دادن امیر پیدا شده...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامان میگفتن: وقتی اوردنش ما از تهران اومدیم مشهد؛ تو اون موقع خیلی بچه بودی؛
مامان میگفتن: امیر قد بلند و چهارشونه بود، وقتی میخواستیم صورتشو نگاه کنیم باید سرمونو بالا میگرفتیم...
مامان میگفتن: ولی علی اکبر رفت و علی اصغر برگشت...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
اول زیر لب چیزی زمزمه میکنه، بعد میخنده، بعد دوباره شروع به زمزمه میکنه و بعد آروم اشک میریزه...

بهشون میگم: خاله جون، دعا کن منم شهید بشم. یکدفعه ناراحت میشه و میگه ای که الهی لال بشم اگه چنین چیزی از دهنم بیرون بیاد!

................................

پ.ن: اگه یک روز دیرتر میرفتم خونه خاله، منم میتونستم رهبرمو ببینم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی