مثل دیوانه ها کلافه ام و اعصابم خورد است و آرامشم نابسامان؛
باید فردا گزارش روزنامه را تحویل دهم و مصاحبه نشریه را نیز هم؛
ولی فرد مورد مصاحبه با توجه به قراری که برای انجام آن گذاشتیم ولی به هیچ وجه گوشی خود را جواب نمیدهد و این اتفاق کافیست تا نتوانم تمرکز کافی برای نوشتن گزارش روزنامه را هم بدست بیاورم.
گوشه تختم چمباتمه زده ام و هر چند ثانیه به شماره طرف زنگی میزنم که شوهرخاله ام در میزند و وارد اتاقم میشود و بی مقدمه می پرسد که چند روز دیگه از سربازی ات مانده محمدامین!؟ و من میگویم فلان قدر روز و او باز ادامه میدهد که خب پس چه خوب؛ اگه دوست داشتی بیا یک جا معرفیت کنم برای حسابداری؛ خیلی خوبه؛ هم بیمه میکنن و هم ماهی یک تومن حقوق داره! تازه کنارشم میتونی درستو ادامه بدی و هر وقتی هم بعد چند سال کار بهتری پیدا کردی با یک خداحافظی بری سراغ اون کار! به نظرم باید از روزنامه نگاری هم بهتر باشه؛ راستی اونجا بیشتر از یک تومن بهت میدن!؟ بیمه هم میکنن!؟
(از همان اولش باید متوجه میشدم که این پیشنهاد بدون مقدمه و مستقیم با خط دهی پدر گرام پیش آمده است! پدر و مامان گرام هنوز هم نمیتوانند قبول کنند که کسی بتواند صرفا با نوشتن خرج زندگی بدهد!)
این را گفت و بعدش هم گفت که فکرهایت را بکن و تا پس فردا بهم خبر بده!
پ.ن: تا امروز دربرابر خیلی از پیشنهادهای کاری(نمیگویم همگیشان تاپ تن بودند ولی خب در این وانفسای بیکاری جوانان باز هم نعمتند) مقاومت کردم و به خودم و به پیشنهاد دهنده ها گفتم که من روزنامه نگاری را دوست دارم و از این کار لذت میبرم...
ولی خب این کار آن هم با آن آب و تابی و که شوهر خاله گرام گفت و من اینجا ننوشتم؛ تصمیمم برای آینده ام را کمی، خیلی کمی متزلزل کرد.
کار بی دغدغه و کارمندیه صرف! با حقوقی که در ابتدای امر یک تومن است و با بیمه و... در مقابل روزنامه نگاری پر دردسر و اعصاب خوردکن و پر چالش و پر افت و خیز و با درآمدی فعلا مجهول!
پ.ن: خدا آخر و عاقبتمو ختم بخیر کنه!
پ.ن: مجهولی آینده خیلی اذیتم میکنه!