نیمه شبها که حرم میروی ودر آن موقعه شب دور ضریحش هیچ کسی را نمی بینی، میخواهی از مظلومیتش دق کنی، بغض گلویت را میفشارد، دوست داری که عالم بر سرت خراب شود، آقایی که عالم به محوریت او در گردش است، کسی که حق دورش میگردد، کسی دورش نمیگردد...
***
نجف در خود پدری دارد مهربان، وقتی که میروی، میروی کنار ضریحش مینشینی، دوست داری برایش درد دل کنی و از تمام ناملایمات زندگیات برایش بگویی، از ترسها، حراسها، ناامیدیها و ... !
او هم مینشیند و با لبخندی که در دلت موج میزند به حرفهایت گوش میدهد، عقدههایت تمام باز میکنی، راحت برایش گریه میکنی و با آرامش که به بودن در کنارش به تو میدهد از حرم بیرون میآیی...
ولی آن زمان که دیگر وقت به پایان میرسد...
چشمانت بنا به تمنا به اشک میافتد و قلبت از درد فراق به تپش؛ میخواهی تمام دنیایت را رها کنی و اینجا پیشش بمانی، آن وقت تمام مشغلههایت بیاهمیت میشوند، نمیتوانی آغوش گرم پدرت را فراموش کنی که به راستی پدر، زیباترین واژهی هستی برای اوست ...