با خودم قراری نانوشته گذاشته بودم که از بعد اتمام خدمت وبلاگ نویسی را دوباره دریابم، ولی لعنت به این دنیا که به هر صورتی آدم را غرق در خود می کند.
دیروز عصر، از محل کار برمیگشتم، درمیان چهارراه ششصد دستگاه بودم که این حس سراغم آمد؛
حس عقب ماندگی، حس اینکه هر چه عمر به پیش می رود، من جا می ماندم و حتی به عقب می روم و بعد از آن حرف شهید آوینی سراغم آمد که شهدا ماندند و ما هستیم که زمان ما را می برد.
ولی من حس میکنم زمان هم حتی من را نمی برد.
بخواهم دقیق بگویم حس کودکی را دارم که در وسط اتاقی خالی چمباتمه شده و هراسان از گردش زمان به دور خود است، زمانی که مثل نگاتیو فیلم های سی و پنج میلیمتری دوره اش کردند و می چرخند و از او می گذرند و می روند و او مانده.
-------------------------------------------------
محمد اسلامی آمده بود تحریریه و همین شد که دو ساعتی با هم در راه برگشت درباره آینده و کار و اهداف و... گپ زدیم...
--------------------------
این روزها وقتی دوربین ذهنم را کمی از دایره محیطی خودم بالاتر میبرم و از آن بالا به زندگیم نگاه می کنم، میبینم که دارم به حاشیه می روم.
مسیری را که برای رسیدن به هدف ترسیم کرده ام را به خطا می روم؛ البته نه اینکه در مسیر رسیدن به هدفم متوقف شده باشم و یا دور شوم، ولی خب احساس می کنم افتادم درون یک جاده ای که صراط مستقیم رسیدن به هدفم نیست، و هر چه پیش می روم، با اینکه به هدفم نیز نزدیک تر می شوم، ولی از جاده اصلی دور تر می شوم.
--------------------------------------------------------------------------------
تمام دلهره این روزهایم جمع شده اند در این بیت شعر:
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم؛ آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
--------------