تنها الان که بگویم حالی به حالی شده ام؛
در واقع همیشه این حس را داشته ام، نزدیک سالگرد که می شود کم کم غم سراغم می آید، غم سراغم می آید که آقاجان! دارد یک سال می شود، پس چه شد؟ قرارمان چه شد؟ این را که می گویم خودم به حرفم خنده ام می گیرد، قرارمان؟ چه قراری؟ همان چیزی که خودت گفتی و خودت بریدی و خودت دوختی؟ خب که چه؟ بعد این وسط از حضرت حافظ یادم می آید و باز با کمال پررویی طلب کار می شوم که : "ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست*** در حضرت کریم تمنا چه حاجت است"
اصل کلام اینکه دارد کم کم شب های قدر نزدیک می شود و سالگرد ندیدن ضریح ارباب؛
یادش خوب؛ سه شب قدر را شانه به شانه پایین پای ضریح ارباب، کنار شاهزاده علی اکبر سحر کردم، احیایی بود وصف ناپذیر که معلوم نیست تا آخر عمر آیا قصورم اجازه دهند که لیاقت این فیض را دوباره نصیبم شود یا خیر؛
این ایام عجیب هوای حرمشان را دارم، هوای آن غرفه ای که قرار همیشگی مان آنجا بود، یادت است؟ یادت است استادم می گفتند که زیارت دو بعد دارد، عالمانه و عامیانه؛ می گفتند نباید به خاطر یک بعد از بعد دیگر گذشت! یادت است هر شب یک ساعت و نیم در آن غرفه برای بعد عالمانه آن جمع می شدیم؟ جمع می شدیم و من زیاد حوصله زیارت عالمانه نداشتم و می خواستم بروم پایین پا بنشینم و فقط نگاهش کنم.
این ایام عجیب هوای حرمشان را دارم، کمی خودم را جمع و جور کردم که راهی شوم، ولی مادر رخصت نمی دهند، البته از همان سال پیش، وقتی برگشتم می گفتند ولی من به شوخی گرفتم، هیچ وقت حتی تصور هم نمی کردم ذره ای جدی باشد!
مادر می گفتند که سفر بعد با همسرت، وگرنه من دیگر راضی نیستم!
الان هم رضایت نمی دهند...
من دلم شش گوشه می خواهد...