آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

می گوید استخوان پایت مویه کرده...

اعصابم حسابی خورد است، فلانی آن قدر تعطیل است که حتی بلد نیست مطالبش را تایپ کند، نه پیر است و نه از دهات آمده ولی از آن مذهبی هایی است که استفاده از ابزار و وسایل جدید را بد می دانند، به همین خاطر تا به حال با کامپیوتر کار نکرده است، آنقدر کند است که گاهی اوقات دوست دارم بزنمش، یک بار مطلب را در محل می نویسد و بعد که می آید تحریریه یک بار ویس را گوش میدهد و آن جاهایی که ننوشته را کامل می کند و بعد چند خبرگزاری را هم چک می کند که یک وقت نکته ای از قلم نیوفتاده باشد و بعد مطلبش را پاک نویس می کند و تازه آن وقت است که آن را به تایپیست ها تحویل می دهد؛ دو نفر دیگر هم از آن آردهای خود را ریخته و الک ها را آویخته هستند و روی هم رفته هفت هشت ماه دیگر بازنشسته اند، وحید هم که سرباز است و عصرها ساعت سه و نیم سرکار می آید و به محض رسیدن می رود شورای تیتر. رسماً من ماندم و من، جانشین دبیر سرویس هستم ولی عملاً همه کار می کنم.

اعصابم خیلی خورد است، موبایلم زنگ می خورد، اسم را که می بینم اعصابم بیشتر خورد می شود. این که سفارش نوشتن سلسله گزارشاتی را بدون هیچ فکر و تامل در برنامه های زندگیت قبول کنی را نمی توان طمع خواند، من بیشتر دوست دارم خریت صدایش کنم. نصف آب داخل لیوانم را یک نفس بالا می روم و یک نفس عمیق و بعد تماس را پاسخ می دهم، اشتباه فکر می کردم، ماجرا ماجرای آن مطالب نبود، باز هم بدون هیچ لحظه تاملی قبول کردم، ولی این مورد متفاوت بود، دقیق یادم نیست چه چیزهایی را از پشت تلفن شنیدم، از آن ده دقیقه گفت و گو فقط یک جمله را شنیدم، "گفتند حدود سی درصد هم احتمال دارد که ما هم برویم..." وقتی آن را شنیدم دیگر هیچ چیز دیگری نمی شنیدم، صرفا پشت سر هم می گفتم چشم، بله، باشه، خب، فقط بگویید آن سی درصد چقدر ممکن است اتفاق بیوفتد؟

تلفن را که قطع می کنم تازه یادم می آید، در جلسه روز گذشته که با سعید و وحید داشتم، گفتند " این یک هفته خیلی مهم است، باید تمام سعیمان را بکنیم تا یکی دو هفته دیگر صفحه را افتتاح کنیم."

کلافه شدم، نمی دانم چطور به سعید و وحید جریان را بگویم، وقتی برای اعتکاف گفتم هم با مِن مِن جواب مثبت دادند.

هر چه باشد با سعید صمیمی تر هستم، کنارش می روم و یواش دم گوشش می گویم "باید بروم تهران...، بعد از آن هم بلافاصله اعتکاف...؛" سعید مکث می کند و می گوید "وحید مشکلی نداشته باشد من هم مشکلی ندارم." با وحید تماس می گیرم، بدون مقدمه می گویم "تا آخر امروز دو محوری و یک ستونی را تحویل می دهم و تا فردا هم یک محوری دیگر تحویل می دهم." (کسی که این کاره باشه می فهمه نوشتن این همه مطلب در این بازه زمانی یعنی چی! تازه اونم مطالبی که میدانی هم باشند!) وحید خوش حال می شود و شروع می کند به تعریف و تمجید و انرژی دادن و هندونه زیر بغل گذاشتن که من حرفش را قطع می کنم و در یک جمله می گویم "امشب می خواهم بروم تهران" برای چند لحظه هر دو ساکت می شویم، با اینکه نمی بینمش ولی می توانم وا رفتنش را تصور کنم، خیلی خسته و ناامیدانه می گوید "خب صفحه پس چی؟" با خنده می گویم "بابا یک روزه دیگه! دو روز دیگه هم تعطیله و بعدشم دو روز برای اعتکاف" کمی مکث می کند و می گوید "اگه این مطلبایی رو که گفتی تحویل بدی باشه، برو و بعدش با انرژی برگرد که کلی کار داریم."

تماس را قطع می کنم، به استرسم افزوده شده، ولی نوعش فرق کرده، تلفیقی از استرس و در پوست خود نگنجیدن است، دوست دارم از فرط هیجان یکی را بزنم. نصفه دیگر آب درون لیوان را می نوشم و بدون معطلی برای تهیه بلیت تماس میگیرم...

.

با خودم قراری نانوشته گذاشته بودم که از بعد اتمام خدمت وبلاگ نویسی را دوباره دریابم، ولی لعنت به این دنیا که به هر صورتی آدم را غرق در خود می کند.

دیروز عصر، از محل کار برمیگشتم، درمیان چهارراه ششصد دستگاه بودم که این حس سراغم آمد؛

حس عقب ماندگی، حس اینکه هر چه عمر به پیش می رود، من جا می ماندم و حتی به عقب می روم و بعد از آن حرف شهید آوینی سراغم آمد که شهدا ماندند و ما هستیم که زمان ما را می برد.

ولی من حس میکنم زمان هم حتی من را نمی برد.

بخواهم دقیق بگویم حس کودکی را دارم که در وسط اتاقی خالی چمباتمه شده و هراسان از گردش زمان به دور خود است، زمانی که مثل نگاتیو فیلم های سی و پنج میلیمتری دوره اش کردند و می چرخند و از او می گذرند و می روند و او مانده.

-------------------------------------------------

محمد اسلامی آمده بود تحریریه و همین شد که دو ساعتی با هم در راه برگشت درباره آینده و کار و اهداف و... گپ زدیم...

--------------------------

این روزها وقتی دوربین ذهنم را کمی از دایره محیطی خودم بالاتر میبرم و از آن بالا به زندگیم نگاه می کنم، میبینم که دارم به حاشیه می روم.

مسیری را که برای رسیدن به هدف ترسیم کرده ام را به خطا می روم؛ البته نه اینکه در مسیر رسیدن به هدفم متوقف شده باشم و یا دور شوم، ولی خب احساس می کنم افتادم درون یک جاده ای که صراط مستقیم رسیدن به هدفم نیست، و هر چه پیش می روم، با اینکه به هدفم نیز نزدیک تر می شوم، ولی از جاده اصلی دور تر می شوم.

--------------------------------------------------------------------------------

تمام دلهره این روزهایم جمع شده اند در این بیت شعر:

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم؛ آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

--------------


.

به نام خدا؛

135110

 

از همین اول بگم که نمیخام کلاس مجازی عرفان و ادیان برگزار کنم ولی خب در دین من نگرش های بعضاً متفاوتی به مسائل ارائه میشه که البته این از باز بودن باب اجتهاد در این آیینِ که یکی از نکات مثبتش به شمار میاد.

اههههه؛ خیر سرم میخواستم برای یک بار که شده این مغز تحلیل گر رو تعطیل کنم.

اصلاً بگذارید داستان وار پیش برویم...

امروز، بعد از یک مسافرت دو هفته ای نسبتاً سنگین و تقریباً متفاوت و البته برای شروع هفته ای نیمه کاری، قصد داشتم با تمام وجود استراحت کنم ولی از همان صبح اول وقت شروع شد...

بگذارید کمی هم عقب تر بیایم، البته نه از نظر زمانی بلکه از نظر وجودی...

نمیشود اسمش را گذاشت آزار ولی خب بالاخره قسمتی از مغزم را هر چند در اندازه های متغییر بنا به بازه های زمانی متفاوت، به خودش اختصاص داده است.

اسم این محیط مجازی- معنوی اشغال شده را میگذارم فکر؛ البته نه به معنای فکر به ما هو فکر!

این قسمت، شبانه روز و بی وقفه به فاکتورهای زیستی من و حتی دیگران که این دیگران گاهی ممکن است شامل هر جنبنده و حتی شی‌ای شود فکر میکند و مسئول بررسی و آنالیز احتمالات این فاکتورها است. از فاکتور طلاق گرفتن من از همسر آینده‌ام گرفته تا حس و حالم در روزی که ممکن است پسرم مرا به خانه سالمندان ببرد و مواجهه من با مرگ عزیزانم و یا مثلاً اینکه وقتی سوار ماشین هستم به تمام مرگ هایی که ممکن است برایم در آن حال رخ دهد میپردازد و اینکه اگر الان بمیرم چه میشود و چه در انتظارم است و برایم در این دنیا چه میکنند و آیا ممکن است پدرم یکی از دو قبر جایی که در حرم سهم او است را به من دهد یا خیر؟!

اصلاً نمیتوانم درک کنم رفیق هایم یک به یک مزدوج میشوند، با این وجود که نه هنوز ثبات شغلی دارند و نه هنوز تحصیلاتشان تمام شده و نه حتی سربازی رفتند و از همه اینها مهم تر نه آهی در بساط دارند!

هر دفعه در این رابطه بینمان بحث میشود آنها میگویند تو ایمانت ضعیف است، وگرنه خود خدا گفته و تضمین داده که تو ازدواج کن، بقیه اش با من!

ولی خب یک مسئله است! نه اینکه ایمانم ضعیف باشد که صد البته من هیچ وقت خودم را مومن نمیدانم و ندانسته ام، چرا که معتقدم این کلمه را حقیست که باعث میشود در آن دنیا علامه جعفری و امثالهم جلویم را بگیرند و از اینکه این صفت را لکه دار کرده ام از من به خدا شکایت برند، دیگر چه برسد به حضرت سلمان و...

اهههههههه چقدر پراکنده گویی میکنم، بخدا ذهنم مشوش نیست، تنها مشکل من این است که سرعت سیر فکری من بینهایت بار بیشتر از سرعت تایپ کردنم است و همین موضوع سبب میشود این طور به نظر بیاید که مشوشم!

خب پس کجا بودیم!؟ آهان داشتم میگفتم که من مومن نیستم! آره من خودم را مومن نمیدانم ولی خب قطعا مسلمان هستم و به گفته های خدا اعتقاد دارم! ولی نکته اینجاست که...

بگذارید با مثال جلو بروید، فکر کنم اینطور بهتر است!

مثالم درباره استخاره است، خیلی ها سر هر موضوعی سریع استخاره میگیرند به این امید که با خدا مشورت میکنند! ولی خب من نظر آیت الله جوادی آملی را در این باره میپسندم! ایشان در این مضمون میفرمایند که من ترجیح میدهم از موهبت الهی به نام عقل در تصمیم گیری ها استفاده کنم!

لعنت به من که اینقدر عقل محور هستم، گاهی حتی خودم هم از خودم خسته میشوم!

خب، از این مثال میخواستم به چی برسم!؟ آهان همیشه در جواب رفقایم میگویم: من گفته خدا درباره ازدواج را قبول دارم ولی این را هم قبول دارم که خود خدا به من عقل داده که سراج من در عرصه زندگیم باشه! و این عقل هیچ وقت قبول نمیکنه چنین روشی که رفقایم پیش گرفتند!

مسئله وحشتناک تر اینکه مامان هم از حدود یکی دو ماه مانده به اتمام سربازی همین حرفها را میزند! هر چند من به طور جدی به ایشان گفتم...

امممم اصلاً، اصلاً و اصلاً دوست نداشتم این نقل قول را از مستور بیاورم ولی خب به قول حضرت امیر نگه کن که گفتار گوینده چیست! نه آنکه ببینی که گوینده کیست!

مستور در یکی از کتاب هایش که نمیخواهم اسمش را بگویم مینویسد: این جور عشقا با اولین موعد اجاره خونه، با اولین موعد تعویض پوشک بچه، با اولین موعد پرداخت قبض های خونه و با همین این اولین ها خیلی شکننده میشه!

(خییییلی تحریف کردم نوشته مستور رو! خدا کنه منو ببخشه ولی خب اون خیلی تند تر از این حرفا گفته بود!)

واااای خیر سرم میخواستم درباره امروزم بنویسم...

امروز، بعد از یک مسافرت دو هفته ای نسبتاً سنگین و تقریباً متفاوت و البته برای شروع هفته ای نیمه کاری قصد داشتم با تمام وجود استراحت کنم ولی از همان صبح اول قوت شروع شد...

.

همسایه رو به رو؛
هنوز یادم نرفته آن دوران سال 88 را؛
یکی از مسئولین ستاد انتخاباتی میرحسین در مشهد بود؛
کار به درستی و نادرستی کارشان ندارم، ولی دقیق یادم هست آن شبی را که افرادی با سنگ شیشه خانه اش را شکستند.
گذشت...
گذشت تا زمان به رئیس جمهور جدید رسید؛ رئیس جمهور جدید که آمد او هم آمد؛ او شده بود مدیر کل آموزش و پرورش استان؛

.............................................................


چند وقت قبل یک تولید کننده پوشاک مدارس با روزنامه تماس گرفت و خبر از رانت خواری در این رابطه در آموزش و پرورش داد...
سعید پرونده را به من سپرد...
پرونده سختی بود، هم از آن لحاظ که آموزش و پرورش هیچ نَمی پس نمیداد، هم از آن لحاظ که متأسفانه هیچکدام از تولیدکنندگان، از ترس اینکه دیگر آموزش و پرورش با آنها کار نکند حاضر به هم کاری نبودند؛

هیچ مدرکی نداشتم، و از سمتی دیگر هم هنوز از ادعای آن فردی که تلفن زده بود هم حتی مطمئن نشده بودم. به همین خاطر مجبور شدم خودم وارد ماجرا شوم، و به همین دلیل این پرونده را در نقشهای بازرس آموزش و پرورش، تولید کننده لباس مدرسه، بازاریاب و مدیر مدرسه پیگیری کردم...

درست بود، آن مرد راست گفته بود، ولی هیچ مدرکی نداشتم، خیلی اعصابم خورد بود، رانت خواری چند صد میلیون تومانی که برایش هیچ مدرکی ندارم.
دو هفته ای طول کشید که توانستم بالاخره یکی از تولید کنندگان را راضی کنم تا برایم حرف بزند...
از همان حرفها استفاده کردم و مطلبم را نوشتم...

به چند روز نکشید که جوابیه ای از طرف روابط عمومی آموزش و پرورش استان آمد در این رابطه که تمام گفته های این گزارش کذب است!
سعید گفت باید ما جواب اینها بدهیم، برو و دوباره با آن تولیدکننده حرف بزن، اگر هم توانستی سراغ چند نفر دیگر هم برو؛
ولی این بار دیگر حتی مرا نمی خواست که بشناسد، چه برسد که حرف بزند...



پ.ن: گاهی اوقات خیلی از این کار خسته میشوم؛


نیمه شب‌ها که حرم می‌روی ودر آن موقعه شب دور ضریحش هیچ کسی را نمی بینی، می‌خواهی از مظلومیتش دق کنی، بغض گلویت را می‌فشارد، دوست داری که عالم بر سرت خراب شود، آقایی که عالم به محوریت او در گردش است، کسی که حق دورش می‌گردد، کسی دورش نمیگردد...

***

نجف در خود پدری دارد مهربان، وقتی که می‌روی، میروی کنار ضریحش می‌نشینی، دوست داری برایش درد دل کنی و از تمام ناملایمات زندگی‌ات برایش بگویی، از ترس‌ها، حراس‌ها، ناامیدی‌ها و ... !

او هم می‌نشیند و با لبخندی که در دلت موج می‌زند به حرف‌هایت گوش می‌دهد، عقده‌هایت تمام باز می‌کنی، راحت برایش گریه می‌کنی و با آرامش که به بودن در کنارش به تو میدهد از حرم بیرون می‌آیی...

 ولی آن زمان که دیگر وقت به پایان می‌رسد...

چشمانت بنا به تمنا به اشک می‌افتد و قلبت از درد فراق به تپش؛ می‌خواهی تمام دنیایت را رها کنی و این‌جا پیشش بمانی، آن وقت تمام مشغله‌هایت بی‌اهمیت می‌شوند، نمی‌توانی آغوش گرم پدرت را فراموش کنی که به راستی پدر، زیباترین واژه‌ی هستی برای اوست ...

از دفترچه سوم من نوشته - قسمتی از سفرنامه ی نجف تابستان92

.

مثل دیوانه ها کلافه ام و اعصابم خورد است و آرامشم نابسامان؛

باید فردا گزارش روزنامه را تحویل دهم و مصاحبه نشریه را نیز هم؛

ولی فرد مورد مصاحبه با توجه به قراری که برای انجام آن گذاشتیم ولی به هیچ وجه گوشی خود را جواب نمیدهد و این اتفاق کافیست تا نتوانم تمرکز کافی برای نوشتن گزارش روزنامه را هم بدست بیاورم.

گوشه تختم چمباتمه زده ام و هر چند ثانیه به شماره طرف زنگی میزنم که شوهرخاله ام در میزند و وارد اتاقم میشود و بی مقدمه می پرسد که چند روز دیگه از سربازی ات مانده محمدامین!؟ و من میگویم فلان قدر روز و او باز ادامه میدهد که خب پس چه خوب؛ اگه دوست داشتی بیا یک جا معرفیت کنم برای حسابداری؛ خیلی خوبه؛ هم بیمه میکنن و هم ماهی یک تومن حقوق داره! تازه کنارشم میتونی درستو ادامه بدی و هر وقتی هم بعد چند سال کار بهتری پیدا کردی با یک خداحافظی بری سراغ اون کار! به نظرم باید از روزنامه نگاری هم بهتر باشه؛ راستی اونجا بیشتر از یک تومن بهت میدن!؟ بیمه هم میکنن!؟

(از همان اولش باید متوجه میشدم که این پیشنهاد بدون مقدمه و مستقیم با خط دهی پدر گرام پیش آمده است! پدر و مامان گرام هنوز هم نمیتوانند قبول کنند که کسی بتواند صرفا با نوشتن خرج زندگی بدهد!)

این را گفت و بعدش هم گفت که فکرهایت را بکن و تا پس فردا بهم خبر بده!


پ.ن: تا امروز دربرابر خیلی از پیشنهادهای کاری(نمیگویم همگیشان تاپ تن بودند ولی خب در این وانفسای بیکاری جوانان باز هم نعمتند) مقاومت کردم و به خودم و به پیشنهاد دهنده ها گفتم که من روزنامه نگاری را دوست دارم و از این کار لذت میبرم...

ولی خب این کار آن هم با آن آب و تابی و که شوهر خاله گرام گفت و من اینجا ننوشتم؛ تصمیمم برای آینده ام را کمی، خیلی کمی متزلزل کرد.

کار بی دغدغه و کارمندیه صرف! با حقوقی که در ابتدای امر یک تومن است و با بیمه و... در مقابل روزنامه نگاری پر دردسر و اعصاب خوردکن و پر چالش و پر افت و خیز و با درآمدی فعلا مجهول!


پ.ن: خدا آخر و عاقبتمو ختم بخیر کنه!


پ.ن: مجهولی آینده خیلی اذیتم میکنه!

.

از خاله دربارش سوال میپرسم...
اول زیر لب چیزی زمزمه میکنه، بعد میخنده، بعد دوباره شروع به زمزمه میکنه و بعد آروم اشک میریزه...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
نه اینکه تا الان برام مهم نبوده، که راستیتش تا همین دو سه سال پیش مهم نبود ولی بعدش قضیه فرق کرد، بعدش برام مهم شد ولی جرئت نداشتم، جرئت نداشتم دربارش سوال بپرسم...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
بابایی میگفتن: تمام صنعت چوب مشهد بود و یک حاجی صابری؛ اعتقادی به مکه و اینا نداشت و طبعا مکه هم نرفته بود ولی بازم بهش میگفتن حاجی؛ ماشاالله چهار تا پسراشم مثل خودش رشید و چهارشونه بودن...
بابایی میگفتن: وقتی اوردنش، من به چشم خودم دیدم که کمر حاجی شکست؛ حتی صداش رو هم شنیدم، اینقدر بلند بود که هنوزم وقتی به اون زمان فکر میکنم تو گوشم سوت میکشه؛
بابایی میگفتن: حاجی با اون سیبیلای پرپشتش صدای خیلی بمی هم داشت، ولی وقتی اوردنش مثل زن ها گریه و زاری میکرد؛
بابایی میگفتن: وقتی اوردنش حاجی رفته بود تو قبر خوابیده بود و زار زار گریه میکرد و بیرون نمیومد؛ میگفت برای اون هنوز زوده، قبلش منو دفن کنین...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامان میگفتن: من اون سالها اول دبیرستان بودم، یک روز خبر دادن فرماندشو اوردن مشهد و ما همگی رفتیم عیادتش ولی اون شش ماه تو کما بود؛ خانوادش میگفتن وقتی از کما در اومده اشک میریخته و هی میگفته: امیر! عملیات لو رفته، برگرد...
مامان میگفتن: فرماندش یک چشم و یک دستشو از دست داده بود؛ فرماندش میگفته آخرین بار امیر رو دیده بوده که جلوتر از اون میرفته، امیر بیسیم چی اون بوده؛ وقتی به فرمانده خبر میدن عملیات لو رفته و دستور عقب نشینی میگیره، امیر شروع میکنه به دویدن سمت دشمن، فرماندش میگه تا قبل انفجار من فقط یادمه داد میزدم که امیر برگرده ولی اون میگفته بچه ها رفتن جلو و بیخبرن...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
پدر میگفتن: خیلی برای اون عملیات برنامه ریزی شده بود؛ اگه موفق میشدیم فتح الفتوح هشت سال جنگمون بود ولی دو سه ساعت که از شب عملیات گذشت نفهمیدیم چی شد...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
حاجی دلبریان میگفتن: بچه ها زدن به خط، همه چیز بیش از حد خوب و آروم بود تا زمانی که اولین منور رو زدن و زمین مثل روز روشن شد...
حاجی دلبریان میگفتن: هیچ کسی نمیتونه درک کنه با توپ 106 نفر میزدن، یعنی چی!
حاجی دلبریان میگفتن: بچه ها تو اون عملیات خیلی بد شهید شدن...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامانی میگفتن: اقوام حاجی صابری اصلا اهل دین و ایمان نبودن؛ قبل انقلاب حاجی صابری سر چادر سر کردن خاله خیلی با اون دعوا میکرد و خیلی وقت ها هم اتفاق افتاده بود که خاله رو زیر بار کتک میگرفت و حتی چادرشو هم میسوزوند؛ ولی خاله حجابشو کنار نمیگذاشت...
مامانی میگفتن: حاجی صابری محجبه بودن زنشو ننگ خودش میدونست و به همین خاطر هیچ وقت اون رو با خودش به مهمونیای خانوادگی نمیبرد...
مامانی میگفتن: ولی حاجی تغییر کرد؛ خیلی تغییر کرد؛ وقتی امیرش رفت...
مامانی میگفتن: اواخر سال شصت و پنج بود که از امیر دیگه خبری نشد؛ یکی میگفت اسیر شده و یکی هم میگفت شهید شده؛ تا وقتی که آخرین آزاده ها رو هم اوردن خاله امید داشت...
مامانی میگن: یک روز صبح موقع نماز تلفنمون زنگ خورد؛ خاله بود؛ داشت گریه میکرد؛ من خیلی  نگران شده بودم؛ خاله میگفت دیده امیرش کلید انداخته در خونه رو باز کرده و اومده داخل...
مامانی میگفتن: یه هفته نکشید بهمون خبر دادن امیر پیدا شده...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
مامان میگفتن: وقتی اوردنش ما از تهران اومدیم مشهد؛ تو اون موقع خیلی بچه بودی؛
مامان میگفتن: امیر قد بلند و چهارشونه بود، وقتی میخواستیم صورتشو نگاه کنیم باید سرمونو بالا میگرفتیم...
مامان میگفتن: ولی علی اکبر رفت و علی اصغر برگشت...
***
از خاله دربارش سوال میپرسم...
اول زیر لب چیزی زمزمه میکنه، بعد میخنده، بعد دوباره شروع به زمزمه میکنه و بعد آروم اشک میریزه...

بهشون میگم: خاله جون، دعا کن منم شهید بشم. یکدفعه ناراحت میشه و میگه ای که الهی لال بشم اگه چنین چیزی از دهنم بیرون بیاد!

................................

پ.ن: اگه یک روز دیرتر میرفتم خونه خاله، منم میتونستم رهبرمو ببینم...

.

یکی گفت: کس را زن بد مباد   ***   دگر گفت: زن در جهاد خود مباد

شیخِ اجلّ

.

«سینه زنی مراسمی سنتی برای اقامه عزا و بیان غم و اندوه در سرزمینی احتمالاً در بین مناطق عرب نشین است که ما برای اقامه عزای امام حسین و سایر معصومین از آن سنت بهره میگیریم؛ ولی به نظر من بچه های بقول خودشون ولایت مدار و حزب اللهی دو آتیشه با برداشتی هرمونوتیک از این مراسم و به صرف اینکه بر این اعتقاد هستند که رهبری هم راستا در حرکت و هدف با معصومین است برای تعظیم ایشان و شعاعر ملی مذهبی از مراسم سینه زنی استفاده میکنند در حالی تمامیت هدف مراسم سینه زنی که نوعی اقامه عزاست زیر سوال میرود.»

استادم میگفتن ما فقط برای خدا و امام حسین حق لبیک گویی داریم....

.

گفتی: "مگر به خواب ببینی رخ مرا"   ***   دیواااانه... از خیال تو خوابم نمیبرد...