آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر تریلی تریلی باری که به مغازه اش وارد و از اون خارج میشد. 

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر چندین دهنه مغازه ای که تو این راسته داشت.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر ده‌ها شاگردی که تو مغازه هاش کار میکردند.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ به خاطر اینکه اون پشت داشت؛ پشتی گرم؛ پشتی که اونو تو بازار بالا برده بود.

شش تا پسر، که قد و نیم قد هر روز دنبال پدر به مغازه ها میومدن و در همون دوران کودکی در حجره‌ها بازی میکردند.

 حاج میر اسد الله هر روز در مغازه هایش قدم میزد و با خودش خیال می بافت؛

می‌بافت که تا چند سال دیگر نیازی به شاگرد ندارم، خب ناسلامتی من شش پسر دارم، شش پسری که هر کدام‌شان یک میر اسد الله هستند و...

از پیری نمی‌ترسید و با خنده می‌گفت: همه بازاری‌ها غم دوران پیری می‌خورند؛ ولی من منتظر پیری هستم، مشتاقم تا روزدتر پیر شوم تا پسرهایم مرد شوند، دوست دارم گوشه بازار بنشینم و کار کردن شش پسرم را نگاه کنم.

روزگار گذشت...

حاج میر اسد الله پیر شد؛ ولی خبری از کار کردن پسرها نبود، پسرها یک به یک رفته بودند به شاگردی همان بازاری هایی که از پیری می‌ترسیدند...

 

باز هم روزگار گذشت...

 

حاج میر اسد الله رفت؛ رفت و حتی روزی کار کردن پسرانش را در حجره‌های خودش ندید؛

حجره‌هایی که متروکه شده بودند،

آن شش پسر که قرار بود سدی محکم به پشت پدر بسازند، در مقابل یک دیگر ایستاده بودند، چندین و چند سال بر سر ارث و میراث مشاجره کردند.

و حال سالیان متمادیست که هیچ وقت این شش برادر در کنار یکدیگر جمع نشدند؛ حتی زمان فوت احمد، برادر بزرگتر.

--------------------------------------------------------------------------

حاج میر اسد الله صالح نژاد کجایی که ببینی پسرانت چه شدند؟!


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی