آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

یک هفته گذشت و هنوز هم نمی‌توانم شب‌ها درست بخوابم.

در این یک هفته رازی را کشف کرده‌ام؛ فهمیده‌ام شبانگاهان آسمان کویر ناظرانش را سحر می‌کند، کافیست در دل سیاهی شب برای لحظه‌ای سرکی به آسمان بکشی، دیگر نمی‌توانی پلک‌هایت را بر هم بگذاری.

تا سرم را بالا میگیرم چشمانم را می‌دزدد. می‌دزدد ولی نه نور سرشار ستارگان کویر، بلکه سیاهی بسان چادرت در دل شب.

امشب مهدی را هم با خودم آوردم، بین خودمان باشد پسر خوبیست و صد البته کنجکاو، حقاً اگر آن همه اصرارش نبود هرگز نمی‌آوردمش. قبل از آمدن از او قول گرفتم در کنارم باشد ولی خلوتم را برهم نزند.

من این راز آسمان کویر را فهمیده‌ام ولی مهدی هیچ نمی‌داند.

گوشه‌ای روی تلی نشسته‌ام و باز چشمانم مسحور آسمان کویر شده‌اند، مهدی سمتم می‌آید و با حالتی متعجب می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟!

ولی او نمی‌داند...

او هیچ از آسمان کویر نمی‌داند،

او نمی‌داند که هرشب آسمان کویر مرا سحر می‌کند، نمی‌داند این‌ها ستاره‌های آسمان کویرند که از دل آن به دیدگان من فرود می‌آیند و بر گونه هایم لبریز می‌شوند؛ چشمانی که از تو پر شده باشند دیگر جایی برای هیچ چیز ندارند، حتی ستارگان آسمان کویر! چشمانم از تو پر شده‌اند، به همین دلیل ستارگان از آن‌ها لبریز می‌شوند...

 

یزد؛ بیست و نهم مهر ماه نود و سه

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

در تنگه بین دو کوه، در فاصله‌ی حدود ده دقیقه‌ای از گردان، در دل تاریکی کویر، سازه‌ای در دل کوه...

 

وقتی دیدم گوشه‌ای برای خودش چمباتمه زده و غمش گرفته، فهمیدم باز هم پست تنبیهیِ زاغه مهمات...

متولد 75 است. جثه کوچکی دارد و از همان جثه‌اش می‌توان فهمید که زمان، هنوز برای آمدنش به خدمت زود بوده.

 

حوصله محوطه گردان، بچه‌ها و... را نداشتم، سقلمه‌ای نثارش کردم و با خنده گفتم: «بلندشو بلندشو، اینقدر هم غمبرک نزن، خو می‌خواستی به حرف ارشدت گوش کنی تا پست تنبیهی برات نگذاره، حالا امشب رو باهاش حرف میزنم که من به جات نگهبانی بدم.»

 

محمدحسین و چند نفر دیگر این روزها مشغول حرص زیتون زارهای پادگان هستند، شاخه‌ای از بین شاخه‌های مقدس زیتون را از روی زمین بر می‌دارم، تقدس این درخت عجیب با نامت عجین شده است، فقط خاک تربت کم است که این تثلیث مقدس را کامل کند، خاکِ کویر گیرایی نامت را ندارد، با شاخه مقدس زیتون بر روی خاک نامت را زخمه می‌زنم، خاک نامت را در خود می‌خورد و محور می‌شود...

 

به سمت زاغه مهمات راه می‌افتم، چند نفری جلوی آسایگاه 23 دور هم مشغول واکس زدن پوتین‌های‌شان هستند و در همین حین هم درباره گرگی که چند شب پیش دانیال نزدیکی زاغه مهمات دیده، حرف می‌زنند؛ دانیال از همان شب به بعد حالش زیاد خوب نیست، از تاریکی می‌ترسد و شب حتی برای دست‌شویی رفتن هم نگهبان در طول مسیر همراهی‌اش میکند، ولی خب حرف مردم است و یک کلاغ و چهل کلاغ که کمی هم با استحسانات ذهنی دانیال تلفیق شده و از آن موجود، گرگی ساخته، حتی بعضی از بچه‌ها می‌گویند ممکن است جن باشد و...

ولی من می‌دانم چیست...

حقیقتش هفته پیش بود که دیدمش، نیمه‌های شب بود که دلم عجیب هواییِ امیر-حسین شده بود و خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست کمی با آن‌ها درد دل کنم؛ کنار قبرشان نشسته بودم که روباهی از چند متر آن طرف‌تر عبور کرد، به احتمال قریب به یقین دانیال نیز همان روباه را دیده و در تمامی طول آن دو ساعت پست نگهبانی تخیل بافته و بافته تا روباهی کوچک به گرگی بزرگ تبدیل شده است.

 

مقداری که پیش می‌روی، تقریباً تاریکی محض می‌شود، زاغه مهمات است و منطقه‌ای سِرّی که هیچ نوری در اطرافش نیست، تنها و تنها دلیلی که پست زاغه را انتخاب می‌کنم همین تاریکی محضش است، تاریکی بسان چادرت...

 

من، غرق شدنِ در این تاریکی را دوست دارم، غرق شدن در چادرت را...

 

یزد؛ هشتم آبان ماه نود و سه


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی