... دفترچه را از دستم گرفت و همین طور که شروع به حرف زدن کرد به سمت چراغ بالای در ورودی آسایشگاه میرفت.
- آخ، خواهش میکنم نخونینشون؛ خصوصیه!
- تو یک محیط نظامی هیچ چیز خصوصی وجود نداره! من باید بدونم چی مینویسی!
- ...
- ساعت از دوازده هم گذشته! دو ساعتی میشه خاموشی زدیم، پس تو چرا هنوز بیداری؟
- خوابم نمیبره جناب سروان
- این حرفت رو برای روزهای اول و هفته های اول قبول میکردم؛ ولی الان که روزهای آخر آموزشیه اصلا نمی تونم قبول کنم، از همون اول هم هر شب همینو میگفتی، حالا چرا تو تاریکی نشستی؟
- تاریکی رو دوست دارم، در میان تاریکی آروم میشم.
- تو تاریکی چطور می بینی که چیزی مینویسی؟
- با تمرین یاد گرفتم بدون نگاه کردن به کاغذ بنویسیم.
- صبر کن ببینم چی نوشتی؛ امیدوارم فقط به من فوحش نداده باشی.
- از شما اگر هم بخواهم چیزی بگم تو همون دلم به خدا میگم.
- پس معلومه حسابی دلت از من پره! به به! حالا این گل و بلبلا رو برای کی نوشتی؟ مگه تو متأهلی؟
- نه
پس نامزد داری؟
- نه
- پس چی؟ نکنه دوست دختر داری؟
- این یکی رو نه دارم و نه خدا رو شکر استعداد داشتنش رو داشتم، شاید هم خدا از مهلکش دورم کرده
- خب پس برای کی مینویسی؟
- خودم هم نمیدونم
- یعنی چی؟ این حرفهای عاشقانه رو نمیدونی برای کی مینویسی؟
- نه
- پس چرا مینویسی؟ مگر میشه بدون اینکه آدم عاشق باشه این چیزا رو بنویسه؟
- من نگفتم که عاشق نیستم
- والا من که نفهمیدم، میگی نه زن داری و نه نامزد و نه دوست دختر! پس چی؟ بدون هدف که نمیشه عاشقانه نوشت.
- عشق نهفته در وجود آدمیه، معشوق فقط مصداق خارجی اونه، نه دلیل وجود اون.
- ...........
یزد؛ پنجم آذر ماه نود و سه
----------------------------------------------------------------------------------------------------
خیلی خوشحالم که فرمانده گروهانم دانشجوی ارشد روانشناسی بود، وگرنه معلوم نبود ...