آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

می گوید استخوان پایت مویه کرده...

همیشه با خودم فکر می کردم که پدربزرگ و مادربزرگ هایم درباره برف های زمان کودکی و جوانی شان اغراق می کنند، ولی هوای این روزهای مشهد به من فهماند که اگر من هم یک روزی بخواهم چنین هوایی برای برای بچه ها و نوه هایم شرح دهم آن ها هم ممکن است فکر کنند که من ...

قراری با خودم گذاشته ام که هر روز مسیر روزنامه تا خانه را در رفت و برگشت با پای پیاده طی کنم، حساب کرده ام می شود یک ربع تا بیست دقیقه؛ اما الان اوضاع فرق می کند، چون لحظه لحظه زمان هایم را نیاز دارم، گوشه دفترچه ام می نویسم "تخلف" و در ادامه اش ماجرای تخلف از این قرارم را می نویسم تا بعد برایش جریمه تعیین کنم. در فاصله در تحریریه تا حاشیه خیابان آنقدر سریع وضعیت جوی تغییر می کند که با لباس خیس سوار ماشین می شوم، به خانه که می رسم مامان امر می کنند که لباس هایم را عوض کنم، هر قدر خواهش که وقت ندارم و هواپیما چهل دقیقه دیگر می پرد فایده ای ندارد، لباس هایم را عوض می کنم و کیف دوربین را روی دوشم می اندازم و کتابی که این روزها مشغول خواندنش هستم را دستم میگیرم و از خانه بیرون میزنم که مامان برایم چتر می آورند، با این وجود که می دانم حتی ذره ای هم در این سفر برایم مفید فایده نخواهد بود ولی با لبخند از دستانشان می گیرم و...

راننده از آن پیرهای خوش مشرب است، از آن هایی که دوست دارم اگر خدا نخواست که جوان مرگ شوم در سن پیری آن طور باشم. پیرمرد تمام سعیش را می کند که از استرس من بکاهد. بالاخره به فرودگاه می رسم و پس از محلق شدن به هم سفران به سمت گیت پرواز می روم که دخترکی نظرم را به خودش جلب می کند، دخترک روی زمین دراز کشیده بود و صورتش را روی زمین گذاشته بود، سعی می کنم با او ارتباط بگیرم ولی هیچ عکس العملی دریافت نمی کنم. دوست داشتم در همان لحظه پدرش را ببینم و تأسف ناک نگاهش کنم که این ریحانه را اینگونه اجازه داده بر روی زمین پهن شود. سرم را بالا می آورم، همسرانم نزدیک گیت رسیده اند، بلند می شوم و کمی به سرعتم می افزایم، در مسیر پدر آن دختر را می بینم که به این حالت دخترش می خندد.

تا جایی که یادم است تا به حال فقط یک بار از این ایرلاین استفاده کرده ام، همان وقت هم هم هواپیماهایش مزخرف بود و هم سرویس دهی آن، هنوز از زمین بلند نشده که حس می کنم استخوان پاهایم در حال شکستن هستند، پاهایم به صورت کامل در ردیف جا نشده است، اصلاً وضعیت خوبی ندارم، سعی می کنم سرم را با خدایان اخلاق بند کنم که آن هم آنقدر سروش چرت و پرت گفته که بیشتر اعصابم را خورد می کند، میان وعده هم که کوکو سبزیجات است...

در مهرآباد فرود می آییم، غروب آن چنان زیباست که داخل هواپیما تماماً سرخ می شود، پیاده که می شوم کمی از اتوبوس فاصله می گیرم تا بی واسطه برای لحظاتی هم که شده آن غروب استثنائی را مشاهده کنم و از آن آرامش بگیرم.

قرار بود در سال جدید مترو فرودگاه تا ساعت 8 باز باشد ولی بسته بود و به همین خاطر با تاکسی به سمت آزادی راه می افتیم و در راه درباره ماموریت سفرمان گفت و گو می کنیم، در همین حین بذهنم می رسد که از جایگزینی به عنوان جریمه استفاده کنم، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را جایگزین مسیر روزنامه تا خانه می کنم و با خودم قرار می گذارم این مسیر را پیاده طی کنم، با خودم می گویم هم فال است و هم تماشا، هم سراغ آن کتابی که سفارش داده بودم را می گیرم و هم کتابی که یکی از همسفران فرموده بود و هم برای متی و علی سوغاتی کوچکی از جینگول فروشی های راسته انقلاب تهیه می کنم.

دور میدان آزادی هستیم که عمه خانوم تماس گیرند؛ حدسش را می زدم، اگر سالی هزار بار هم به تهران بیایم مامان اولین کاری که بعد حرکت من می کنند این است که به حاج خانوم و عمه و عمو تماس میگیرند و می گویند عزیز دردانه به سمت تهران راهی شده! عمه می گویند "خونه حاج خانومی نرو، حاج خانوم هنو مریضه، بیا خونه ما، منم امشب شیفتم، غذا هم برات اونی که دوست داری رو پختم، زیادم پختم که اگر خواستی فردام بخوری، بعد از شامم اگه خواستی با محمدحسن یه سر برو احوال حاج خانومو بپرس و بعدش برگردین خونه ما، میوه هم پایین کابینت است، شیرینی جاتم خواستی روی میز صبحانس، توی آشپزخونه با پای خیس نری، یک بطری هم برات آب کردم گذاشتم تو بار یخچال به بقیه هم گفتم از اون نخورن و..." عمه طبق معمول همین طور می گویند و می گویند، رسیدیم ایستگاه مترو، راننده تاکسی گفت فلان قدر می شود، دو هزار تومان گران تر گفت ولی چون عمه پشت خط مشغول حرف زدن بودند نمی توانستم با راننده بحث کنم، پیاده شدم و سمت مترو راهی...

روی نقشه نزدیک ترین ایستگاه مترو به محل اسکان همسفرانم را به آن ها نشان می دهم و بعد سوار مترو می شویم و من ایستگاه انقلاب پیاده می شوم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی