آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

می گوید استخوان پایت مویه کرده...

بی آر تی ترمز می کند و به ثانیه نمی رسد که درهایش باز می شوند و همزمان بوی مطبوع دونات های تازه فضای بی آر تی را پر می کند. ایستگاه منیریه است، یک دلم می گوید بروم خانه حاج خانوم، مردد می شوم تا امیربهادر را با همین بی آرتی بروم که یکدفعه نمی فهمم چه می شود که پیاده می شوم و بعد خود را درون نان فروشی کنار آذربایجان می بینم که یک پیراشکی شکلاتی داغ درون دستم است.

این اخلاق را ندارم که در کوچه و خیابان چیزی بخورم، به همین خاطر پیراشکی را درون کیفم می گذارم و در فاصله در پایین تا واحد آپارتمان عمه یک گاز از آن پیراشکی شکلاتی داغ می زنم که داغ بودنش اصراف نشود و بقیه اش را دوباره درون کیفم می گذارم.

در تمام طول مسیر این مسئله ذهنم را به خودش مشغول کرده بود که به عمه اینا بگویم برای چه آمده ام تهران؟ از مشهد که راه افتادم به خانواده صرفاً گفتم ماموریت کاریست، باید بروم، و هیچ توضیح دیگری ندادم...

"شرح اسم" آنقدر قطور است که درون کیفم جایی برایش نداشته باشیم و مجبور باشم از مقابل دانشگاه تهران تا خانه عمه آن را در دستم بگیرم.

وارد خانه می شوم و کیف و آن کتاب را روی کاناپه می گذارم و یک راست می روم سراغ بطری آبی که عمه برایم درون بار یخچال گذاشته بود، هنوز بطری به نصف خود نرسیده که صدای خنده شوهر عمه و پسر عمه ها تا آشپزخانه می آید، علی آقا از همان جا صدایش را بلند می کند و می گوید همه این کتاب تازه برا دوران قبل انقلابشه؟ مگه اینا چی کار می کردن که این همه زندگی نامشونه؟ به نظر من تمام زندگی نامشون یه چیزی! ریدن به مملکت و تمام! حالا به نظرت چرا این زندگی نامه تا قبل انقلابه؟ حتما دیگه بعدشو نمی شده بگن دیگه! اگه می خواستن بگن یا باس دروغ می گفتن و یا هی از بوخور بوخوراشون می نوشتن و...

همین طور صدا ها را می شنوم که گاه و بی گاه وسط فیلم دیدن یک چرتی هم می گویند، وضو می گیرم و نماز می خوانم و از همان داخل اتاق داد می زنم "حسن من می خوام قبل اینکه حاج خانوم بخوابن برم ببینمشون، لباس بپوش باهام بیا حال ندارم تنها برم."

از اتاق بیرون می آیم ولی هنوز محمدحسن آماده نشده است، شوهر عمه می پرسد "حالا برای چی یکدفعه اومدی تهران؟" من بدون مقدمه می گویم "آمدم دیدن آقای خامنه ای!" در صورتش نگاه کردم و گفتم، گفتم و خشک شدن خنده اش را بر روی چهره اش دیدم، وا رفت و گفت "واقعا برای دیدن آقای خامنه ای از مشهد اومدی؟" لبخند می زنم و می گویم "تازه از طرف دفتر نشر خود ایشونم دعوت شدم!" مشخص است که باورشان نمی شود. ممحدحسن دیگر آماده کنار من ایستاده است، خداحافظی می کنم و از خانه بیرون می زنیم. در راه محمدحسن هیچ حرفی نمی زند، مشخص است که از آن حرفم شوکه شده است، با خنده سر بحث را باز می کنم و می گویم "راستی چه خبر از داستان بلند درمسیر ازدواج تو؟ بالاخره عمه تونستن اون دختره سیاه بخت رو پیدا کنن؟" چند ثانیه ای چیزی نمی گوید و بدون مقدمه می پرسد "تو واقعا فقط برای دیدن خامنه ای اومدی؟" می گویم "چرا که نه! تو که می دانی این چند بار آخری که تهران آمدم برای ملاقات ایشون خیلی این در و اون در زدم، اگه تو بودی دوست نداشتی بری؟" حسن هم نه می گذارد و نه بر می دارد و یک نه قاطع تحویل من می دهد و تا خانه حاج خانومی هر دو سکوت می کنیم.

خانه حاج خانومی که می رسیم او جلوتر می رود تا خبر آمدن من را بدهد، وارد اتاق که می شوم سلام و دست بوسی که حسن با خنده میگوید "مامانی می دونی محمدامین برای چی اومده تهران؟ اومده بره آقای خامنه ای رو ببینه، خله از مشهد تا تهران اومده فقط برای این و یک روزه هم میخاد برگرده!" حاج خانومی در جواب حسن چیزی می گویند که من تا به آن زمان نشنیده بودم، می گویند "باباشم زمانی که هم سن محمدامین بود خمینی رو دوست داشت و با این بسیجی مسیجی ها می رفتن جماران تا از خمینی، زمان سخنرانی هاش محافظت کنن!" برایم خیلی جالب بود، تا آن زمان هیچ چیزی از این بخش از زندگی پدر نمی دانستم، با ذوق و هیجان از حاج خانومی می خواهم تا بیشتر برایم توضیح دهند. حاج خانومی می گویند "بابات زمانی که هم سنای تو بود با بچه های محل و همین سهراب پور و گنجی دوست و اینا که شهید شدن می رفتن جماران و محافظ خمینی بودن، وقتی خمینی اون بالا میشست برای سخنرانی اونا ازش محافظت می کردن."

...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی