آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

به نام خدا؛

135110

 

این روزها اصلا تمرکز هیچ کاری را ندارم، حتی یک نوشتن ساده...

*

ماجرا از این قرار است که...

عاشق شدم؛

از همان دورانی که بچه تر بودم یادم است که گاه و بی گاه این جنون دامن برخی از دوستانم را می گرفت و عاشق می شدند و آن من بودم که بساط نصیحت و موعظه ام را باز می کردم.

هیچ وقت موضوع عشق زمینی را درک نمی کردم و می گفتم وقتی در عقل و تفکر را می بندید نتیجه اش این است.

همیشه عشقی به جز عشق به خدا را تلفیقی از جهل و هوس می دانستم و تصور می کردم وقتی عقل در زندگی جریان داشته باشد عشق زمینی معنایی ندارد و هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی می رسد که خودم هم در این دام شیرین و لذت بخش می افتم.

به قول دکتر افشین یداللهی:

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمات مرا

از عمق چشمانم ربود

همیشه وقتی تلویزیون تصاویر مردم را هنگام ملاقات با آقای خامنه ای را نشان میداد من به مردم خرده می گرفتم و آن افرادی را که اشک می ریختند را خسر الدنیا و الآخره می دانستم، ولی وقتی چشمم به ایشان افتاد...

امان از چشم...

مثل بچه ها به هق هق افتاده بودم...

من آن روز هیچ چیزی از حرف های ایشون نفهمیدم، صرفا صوت گفتار ایشون بود که در گوش و مغزم می پیچید، اصلا نمی توانستم بر خودم کنترل داشته باشم...

*

آنجا بود که فهمیدم با تمام احترامی که برای ارسطو قائلم ولی آن جمله مدفن عشق وصال است جمله چرتی بیش نیست؛ چرا برای من وصال مبداء عشق بود...

*

در تمام طول سخنرانی هی با خودم می گفتم که خاک بر سر من که در کتاب و مقاله و دفتر و دستک دنبال توجیه و قبول عقلانی نظریه ولایت فقیه بودم، خاک بر سر من که آب در کوزه و تشنه لبان می گشتم، که به قول حضرت حافظ "جمال روی تو حجت موجه ماست!"، با خودم می گفتم خاک بر سر اونایی که دیدنت و هنوز هم چوب لای چرخت می گذارند

مشهد که رسیدم تمام کتاب هایی که در باب نظریه ولایت فقیه و حکومت داری اسلامی داشتم را دور ریختم، مامان وقتی این کارم را دیدند نگران و مضطرب شدند، چون می دانستند که برای برخی از این کتاب ها من چندین و چند برابر قیمتشان پول داده بودم و با هزار مشقت آن ها را پیدا کرده بودم.

*

همیشه می گفتم که هرمنوتیک ترین برداشت از عزاداری همین نوحه خوانی و مراسم سینه زنی است که برای شهدای دفاع مقدس و امام و رهبری انجام می دهند، من این را به مثابه برداشت های سروش از تجربه معنوی می دانستم و در همان سطح هرمنوتیک، که حتی وقتی پنج شنبه شب ها وقتی بعد درس هایی از قرآن استاد قرائتی، شبکه یک مداحی یاد امام و شهدا با صدای سعید حدادیان را می گذاشت من سریعا شبکه را عوض می کردم، در حالی که پدرم عاشق آن مداحی بودند و هستند، من این کار را گناه می دانستم، چون عزاداری و سینه زنی صرفا برای ائمه جایز است و به غیر آن ها چیزی جز صدمه رساندن بر بدن نیست.

ولی الان به حالی دچار شدم که اکثر وقتم را مداحی های میثم مطیعی، مخصوصا آن مداحی چشم من و امر ولی پر کرده است.

خانواده متعجب مرا نگاه میکنن وقتی این چیزها را گوش میدهم...

*

تا جایی که یادم است تصویر بک گراند گوشی ام تصاویری از آیت الله امجد و علامه جعفری و امام موسی صدر و سید جمال الدین اسد آبادی و علامه محمدباقر صدر بوده و از این جوجه بسیجی هایی که عکس آقای خامنه ای را تصویر زمینه می کردند بدم می آمد، چون بر این باور بودم که این کار بر اساس عقل نیست و صرفا یه هوای نفسه! چون می گفتم هیچ کدامشان آقای خامنه ای را نمی شناسد و صدا چون رهبر است از اون خوشش می آید.

ولی دیروز تصویری به تصاویر روی دیوارم اضافه شد؛ تصویری جدید از آریالای خامنه ای!

آسد مصطفی وقتی شب دعای کمیل تصویر زمینه گوشی من را دید آن قدر هول شد که گوشی من را به همه نشان داد که ببینید اینم دیگه عکس آقای خامنه ای رو گذاشته تصویر گوشیش...

مث دیوانه ها دقایق طولانی می نشینم به عکسش نگاه می کنم...

*

شاید به این حرفم بخندید ولی والله واقعیت داره!

از همان موقع، پیوسته در خواب هایم هستند، گاهی در حسینیه امام و گاهی قدم زنان در بین کاج های بیت و گاهی حتی نشسته بر پایین پای منبر ایشان، مشغول بحث های فلسفی، گاهی با لباس شخصی در اتاقم و در خیابان های شهر و...

آنقدر به مرز جنون رسیدم که حتی امروز ایشان من را برای نماز صبح بیدار کردند.

به هر کسی که گفتم فقط به من خندید، ولی به والله خودم حس کردم که صدایم میزدند و شانه چپم را تکان می دادند و تا بیدار شوم، حتی برای لحظه ای بعد از بیدار شدن هم دیدمشان ولی وقتی پلک زدم دیگر نبودند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی