آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

می گویم: "از حدود اواسط اسفند بود" که مامان می گویند: "نه! از دی ماه بود!" می گویم: "نه دیگه! مگه همون اوسط اسفند نبود که عمه موضوع را مطرح کرد؟" می گویند: "اواسط اسفند مطرح کرد، ولی موضوع از همان زمانی شروع می شود که عمه پی در پی زنگ می زد و... من هم از همان زمان بوهایی برده بودم، ولی مطمئن نبودم..."

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است، این را دیگر تقریباً مطمئن هستم که از نیمه های اسفند بود.

از پیچ و گره در متن متنفرم و وقتی متنی با چنین ویژگی را می خوانم احساس می کنم به نوعی تجربه مازوخیست گونه به صورت کاملاً ارادی تن داده ام ولی نمی دانم چرا متن های خودم نیز....؛ به همین خاطر این بار از همین اول کار می روم سر اصل مطلب.

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود در یکی از روزهای نیمه اسفند، مامان راست می گفتند، مشخص بود از قبل بو برده اند، به همین خاطر بر خود مسلط بودند، مسلط بودند تا زمانی که عمه گفت آنچه را که می خواست بگوید، وقتی گفت، با آنکه مامان مشخص بود که برای شنیدنش خود را آماده کرده بودند، ولی باز هم نتوانستند خود را کنترل کنند و اوضاع کمی از دستشان در رفت، اوضاعی که هر چه از آن تاریخ به جلو آمدیم بیشتر و بیشتر از دستشان در رفت...

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است و با هر باز زنگ زدن عمه، علی آقا، حاج خانوم و حتی آنا متلاطم تر می شود و به مرحله اضطرار می رسد.

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود در یکی از روزهای نیمه اسفند، وقتی عمه از پشت تلفن موضوع را مطرح کرد، صبح پنج شنبه بود، روزی که فقط من و مامان در خانه هستیم، تلفن روی اسپیکر بود و من در اتاقم مشغول، ولی باز هم صدا را از پذیرایی به وضوح می شنیدم، می شنیدم که اول عمه کمی مِن مِن کرد، بعد باز دوباره نظر مادرم را درباره خواستگارهایی که در آن چند روز آمده بودند پرسید، بعد هم دل را به دریا زد...

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است، دقیقاً از همان زمانی که عمه بعد اسم محمدحسن، نام متی را آورد، من در آن حال تمام سعیم را به کار بستم که بی تفاوت باشم، بی تفاوت به این معنا که خب که چی؟! هیچ اشکالی در این موضوع من نمی بینم!

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود و با هر تلفن بیشتر و بیشتر می شد.

آنا از تهران به مامان زنگ می زد و می گفت من دارم میمیرم و دوست دارم قبل مرگم محمدحسنم را در لباس دامادی ببینم، حتی حاج خانوم، با آن همه غرور خود به مامان زنگ زد و...

پدر و مادر تمام در تردید مانده اند.

از آن زمان عمه هر روز به مامان زنگ می زند و حرف می زند و حتی بعضی اوقات با هم گریه می کنند؛

مثل دیوانه ها وقتی مامان گریه شان می گیرد من هم گریه می کنم، شاید موضوع اصلا برای من گریه ناک نباشد ولی اشک مامان...

محمدحسن پسر خوبیست، یکی که تقریباً تمامی فاکتورهای حداقلی پسر خوب بودن را دارد، ولی بین خودمان بماند به نظر من پسر خوبیست و به این معناست که هیچ تضمینی از مرد خوبی بودن او نمی توانم بدهم.

من و محمدحسن تنها پسرهای هم سن هم در فامیل هستیم، به همین خاطر من خودم را از همان اول با بالا بردن پرچم سفید بیطرف اعلام کردم، ولی با این حال هم عمه و هم مامان سعی می کنند، به هر صورتی که شده از زیر زبان من نظرم را بفهمند.

من دو اشتباه کردم، یکی نقل داستان زهیر بن قین و همسرش برای مامان بود، و دیگر سخن آیت الله بهجت در رابطه با استخاره برای عمه؛

بعد از کش و قوس های زیاد و دو بار دست رد مامان بر سینه عمه، حالا قرار شده هفته دیگر نمی دانم عمه اینا بیایند مشهد یا مامان اینا بروند تهران،

 

پ.ن: تنها نکته مثبت ماجرا این است که لااقل برای چند ماهی هم که شده برگه من از روی میز فامیل برداشته شد و فعلن به درون کشو رفتم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی