آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

به نام خدا؛

 

دعا تمام شده، گوشی من را از روی زمین بر میدارد و صفحه اش را روشن میکند، تصویر آقای خامنه ای را که می بینم می زند زیر خنده و می گوید: "حقا که جوگیری! یک روز سید جمال، یک روز نواب صفوی، یک روز علامه جعفری، یک روزم آیت الله خامنه ای، حالا کی نوبت به هیلاری کلینتون می رسه؟" این را می گوید و با چند نفر دیگر می خندند.

* دوست دارم با مشت ضربه ای زیر چانه اش بنشانم، پسرک بی سواد و بی شعوری که هیچ چیزی نه از دین و مذهب می داند و نه از انقلاب! از انقلاب فقط همین جانم فدای رهبر، آن هم صرفا به زبانش را خوب بلد است.

---------------

از خانه دکتر بیرون می آییم و وارد ماشین میشویم و به سمت حرم راهی. در راه مشغول صحبت بودیم که من شروع کردم به نقل قولی از آقای خامنه ای!

به محض اینکه گفتم: "آقای خامنه ای" یکی از بچه ها زد بر شانه ام و گفت: "بچه خوشگل دیگه نبینم امام خامنه ای رو اینطوری صدا بزنیا! الان دیگه بی بی سی هم به ایشون میگه آیت الله خامنه ای"

* این مرتبه دیگر از کوره در می روم، بر می گردم به سمتش، سعی می کنم در اول با قورت دادن آب دهانم کمی از عصبانیتم بکاهم، می گویم: "چقدر از آقای خامنه ای شناخت داری؟ چندتا کتاب از ایشون و چند تا کتاب درباره ایشون خواندی؟ اصن بگو ببینم کلن تو زندگیت چند تا کتاب خواندی؟ تو که اینقدر عشقه ایشونی چقدر با تفکرات ایشون آشنایی؟ اصلا می دونی ایشون در دورانی که هم سن تو بودن تمام رمان های مطرح دنیا رو خونده بودن؟ تو چی؟ تو تا حالا تو کل عمرت چی خوندی؟ چقدر به توصیهه هایی که ایشون گفتن عمل کردی؟ راستی! تو که بچه حزب اللهی ای برای اون دوتا نامه ای که ایشون برای جوونای غربی نوشتن چی کار کردی؟ آها ببخشید نمیدونستم حتی دو کلوم بلد نیستی انگلیسی بحرفی! بدبخت تو چطور خودتو پیرو ایشون میدونی ولی هیچی از ایشون و تفکرشون نمی دونی؟ تو و امثال تو هم فقط وجودتون برای انقلاب هزینه زاست، دیگه چه برسه بخاین به حساب خودتون کار انقلابی هم انجام بدین!" کمی گارد اولیه خود را باز کرد و گفت: "درسته شاید چیزی ندونم ولی من جونم فدای رهبرمه و با تمام وجود دوستش دارم!" این را که می گوید اعصابم بیشتر خورد می شود و می گویم: "بدبخت ترسو! اینایی که میگی باد هوا هم نیست! همش چرته خودتم از همه بهتر میدونی! یادته اون زمانی که من در به در دنبال رفتن به سوریه بودم؟ وقتی به تو و هزار تا امثال تو گفتم که من می خام برم، شما ها نمیایند؟ همتون گفتین اگه قسمت بشه ما هم میایم. بعد من گفتم خوب الان قسمت شده! من دارم میرم، شما هم بیاین، بعد گفتی اگه بخاد قسمت بشه خودش ما رو می بره!!! بدخت! مث سگ می ترسیدی و صرفا زر اضافی میزدی! فکر کردی قرار قسمت بیاد بغلت کنه بزارت تو سوریه؟ بدبخت تو که میگی جونم فدای رهبر و انقلاب چرا وقتی گفتم بیا بریم هزار و عذر و بهونه اوردی و وقتی من دربه در دنبال گرفتن اذن از آقای خامنه ای بودم تو عین خیالت نبود و وقتی من ناراحت از اینکه آقا لیاقت رفتن رو به من نداده، تو خوشحال گفتی: "خودم میدونستم! وجود ما توی کشور مفیدتره تا اونجا!" تو هیچی برای این انقلاب نداری جز هزینه و ایجاد دافعه برای انقلاب، یک بی سواد! تو تا حالا برای این انقلاب چی کار کردی جز ریش گذاشتن و عکس گوشی و هی حرف و حرف و حرف!؟ من اگه میگم آقای خامنه ای به همین آقای خامنه ای گفتنم اعتقاد دارم! این آقای خامنه ای رو که خطاب می کنم رو میشناسم! ولی تو چی؟ تو واللهی چقدر امام خامنه ای تو میشناسی؟ بدبخت اینی که تو دچارشی شهوته نه عشق و علاقه!"

--------------

وقتی آن جمله را خواندم عصبانی نشدم، ولی دلم شکست و غمم گرفت که حتی ایشان هم مرا اینطور می داند...

مرا مذهبی غیرفعال خطاب کرده بودند...

--------------------------------

دیشب؛ به عنوان خبرنگار روزنامه رفتم نشست نقد و بررسی فیلمی در پردیس هویزه

فیلم چرت بود، نقد چرت بود، سوالای مخاطبا چرت بود، جوابای کارگردان چرت بود؛ تا زمانی که او جمله رو گفت!

وقتی که کارگردان در وسط اراجیفش گفت: "بدعت که چیز بدی نیست! حتی همین مطهری، همشهری شما هم در زندگیش کلی بدعت انجام داده است!"

این را که گفت من را منفجر کرد؛ از جایم بلند شدم و بدون میکروفن شروع کردم حرف زدن که تو هم اسم دو تا کتاب شهید مطهری رو پشت سر هم بیار بعد بیا درباره ایشون افاضات بکن، تو اگه خیلی می فهمی از این افتضاحی که ساختی دفاع کن، نه این که درباره بقیه چرت و پرت بگی و...

* می دانستم خبرها زودتر از خودم به روزنامه می رسد، به روزنامه که رسیدم مصطفی کلی از دستم شاکی بود و...

--------------------------------

نمی دانم چم شده است، ولی میدانم بعد از آن دیدار است، چون تا قبل آن زیاد برایم مهم نبود که کی چه می گوید و به قول خودمان تریپ روشن فکری و اپن ماینی داشتم و در همین خیال بودم  هرکسی هر چیزی میخواست علیه اعتقاداتم می گفت و من سکوت می کردم و در خودم حس می کنم که دیگر الان ته اپن ماینی هستم!

---------------------------------

از این که این روشن فکرنماها بهم بگن امل کمتر بدم میاد تا اینکه دوتا احمق خود حزب اللهی پندار بهم بگن ضد انقلاب و....

 

-----------------------

استادم میگفتن: روضه امام حسین اومدنم مراتب داره، یکی از روی عادت میاد، یکی از روی شناخت میاد و... یکی هم هست این وسط از روی شهوتش میاد زیر پرچم امام حسین! این یکی کارش خیلی زاره!

آدم ع رو شهوت مشروب بخوره شرف داره تا ع رو شهوت بیاد روضه امام حسین!

(درباره این موضوع بعدش چندین جلسه صحبت کردن، که شاید یه وقتی تیکه هاییشو نوشتم)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی