از همان صحبت قبل نماز با حاجی حاج علی اکبری و بعد نماز با کمیل بود که اسمش افتاد درون تور افکارم.
شهادت امام رضا (ع) بود، جمعیت فشرده نشسته بودند و من دقیق پایین پای حاجی، نمی دانم چه شد که در اواسط سخنرانی، به دلم افتاد که "عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده..." واقعا نمی دانم چرا و چطور! آن ایام نه کتابی از ایشان و درباره ایشان می خواندم و نه سخنرانی هایشان را دنبال می کردم.
سخنرانی تمام شد، حامد به من گفت اذان بگو، گفتم اذان را سید بگوید، من مکبری می کنم، چون با حاجی کار دارم، در طول اذان موضوع را به حاجی گفتم، بعد از دو نماز که به عقب مسجد رفتم تا نمازهایم را اقامه کنم، کمیل را دیدم و به او هم گفتم...
.
.
.
از همان صحبت قبل نماز با حاجی حاج علی اکبری و بعد نماز با کمیل بود که اسمش افتاد درون تور افکارم.
همیشه ماجرای زهیر برایم عجیب بوده، هنوز هم دوست دارم بدانم در آن خیمه و در آن ملاقات کوتاه کوتاه چه گذشت که زهیر عثمانی وارد شد و حسینی خارج...
خبر که می رسد، می روم حرم و از آقا می خواهم مرا هم زهیرِ فرزندِ حسین کند...
دم های آخر کارم می شود گوش دادن روضه زهیر، از آقام امام حسین می خواهم کمی از لذت زهیر در آن چادر را به من در آن حسینیه بدهد.
.
.
.
در میان مجلس است که با خودم فکر می کنم اگر ایشان فرزند حسین است و من من؛ پس چه بوده آن دیدار که حسین بود و زهیر...
.
.
.
خدا کنه بتونیم زهیر فرزند حسین باشیم.
.......................................................................................
سرم عجیب تکیه گاهی مثل آجر دیوارهای مسجد ارگ را هوس کرده و دلم عجیب ذکر یاحسین حاج منصور...
...........................
به قول همایون:
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من،
هوای گریه با من...