امشب شب سوم پادگان است و شب دوم امیر-حسین؛
من سه روز دیرتر از بقیه اعضای گروهان به یزد رسیدم، به همین خاطر هنوز کمی طول میکشد که با جوّ پادگان آشنا بشوم.
هنوز لباس نظامی تحویل نگرفتهام، مسئول ساتر امروز گفت که فردا به تیپ مراجعه میکند و برایم لباس و پوتین مناسب می آورد.
معاون گروهان میگوید که بدون لباس نظام حق ورود به میدان را نداری، لهجه اش به یزدی میزند ولی به آن شیرینی لهجه یزدی نیست، بچه میبد است.
موقع غروب، مراسم شامگاه را اجرا میکنند و پرچم ایران را پایین میدهند.
پادگان در بین یک مجموعه کوه و شهر یزد قرار دارد، کوه ها در جنوب و شهر در شمال؛
میدان جنوبی ترین مکان پادگان است و از آنجا فکر کنم حدود ده کیلومتری تا کوه ها فاصله است، بچه ها میگویند درون کوه ها زاغه مهمات است ولی من باور نمیکنم؛
درون میدان به سمت کوه ها و یا همان جنوب که می ایستی، میشود سمت راستت؛ همان گوشه سمت راست مقبره ای برای دو شهید گمنام ساخته اند.....
.
.
.
.
.... خوابم نمیبرد ولی میگویند هیچ کس حق بلند شدن از جای خود را ندارد، کمی پهلو عوض میکنم ولی کلافگی دوچندان میشود، به هوای رفتن به سرویس بهداشتی از آسایگاه بیرون میزم. به سمت سرویس ها راه می افتم که از آن دور، نور سبزی نظرم را به خودش جلب میکند، نور از مقبره است. بدون جلب توجه نگهبان، مسیر خودم را به سمتش کج میکنم و به آنجا میروم.
قبره ای که احتمالاً معمارش با الهام از بنای حافظیه ساخته،
مهر ماهِ یزد شب های دلی دارد،
قبل از ورود به مقبره ادای احترام میکنم و سپس با پای برهنه وارد میشوم و پایین پای آن دو مینشینم؛
نمی دانم چرا ولی ناخودآگاه یاد اسم امیرحسین به سراغم می آید و رویا بافیهای تو؛
از همان موقع یکی از آنها را امیر خطاب میکنم و دیگری را حسین و این دو شدند امیر-حسینِ من؛
.....
یزد؛ بیست و سوم مهر ماه نود و سه
----------------------------------------------------------------------------------
شاید ادامشو گذاشتم.