آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

ده ساعتی شده که نه پیوسته ولی متمادی کنار پاتیل پر روغن داغ ایستاده‌ام و شامی کباب سرخ کرده‌ام؛

ساعت به یک نیمه شب رسیده که از سید رسول و سید یوسف و بقیه دوستان جدیدم خداحافظی می‌کنم و از مضیف اهالی احساء به سمت هتل راهی می‌شوم.

از صبح آنقدر سعی در فهمیدن و صحبت کردن به زبان انگلیسی کرده ام که سر درد شده ام؛ در تمام طول روز حرف یکی از اساتید کانون زبان در ذهنم دور میزد؛ یادم هست که همیشه آقای صادق زاده میگفت: برای تبدیل شدن به یک انگلیش من باید تونست حتی با استفاده از زبان و لغات انگلیسی فکر کرد. کاری که من تا به امروز درکش نمیکردم، امروز فهمیدم چه ضعف بزرگیست وقتی فارسی فکر کنی و بخواهی انگلیسی حرف بزنی!

از کنار حرم عبور می‌کنم ولی به خاطر شلوغی بیش از حد، داخل نمی‌شوم و حرم را دور می‌زنم. چند جوان با سر و صورت خونی از کنارم گذر می‌کنند، تمام پنبه‌های روی سرشان از خون اشباع شده‌اند، یادم می‌آید که فرزدق گفته بود امشب ساعت ده، میدان منتهی به سوق الکبیره مراسم قمه‌زنی است.

در مسیر، گله به گله نظامی‌هایی با سر و وضعی تعجب‌آور ایستاده‌اند که فکر می‌کنم دلیل این ظاهر بیشتر به خاطر تأثیر سوء دیدن بیش از حد فیلم‌های اکشن امریکایی است، آن‌ها کناری ایستاده‌اند و هر کدامشان هم انواعی از سلاح و تجهیزات نظامی به خودش آویزان کرده است و چند نفریشان هم آرپی‌جی به دست انگار در بین آن خیل جمعیت به دنبال تانک‌های دشمن می‌گردند.

به هتل می‌رسم، حتی در همین نیمه شب هم سر سوار شدن آسانسورها چند خانم با هم بحث می‌کنند، از پله‌ها راهی می‌شوم، چند نفری از بچه‌های کاروان قم و تهران در یکی از اتاق‌های طبقه اول برای خودشان مراسم احیاء گرفته‌اند و در حال و هوای خودشان هستند. افتان و خیزان خودم را به طبقه ششم می‌رسانم و وارد اتاق می‌شوم، صدای خواندن زنی را می‌شنوم ولی خیلی سریع صدا قطع می‌شود، هم اتاقی‌ام که به غیر من تنها مجرد کاروان است؛ گوشه‌ای از اتاق روی زمین نشسته است، سرش را به سمتم بر می‌گرداند، صورتش خیس اشک شده، به حالش غبطه می‌خورم و می‌پرسم این صدای زن چی بود که گوش می‌دادی؟ می‌گوید: بعد نماز اومدم هتل تا چیزی بخورم و دوباره برگردم برای احیاء حرم ولی خب اونقدر حرم شلوغ بود که نتونستم داخل شم، خدا رو شکر که این فایل دعای جوشن کبیر رو با خودم اورده بودم؛ بیا تو هم کتاب دعات رو بیار اینجا با هم بخونیم، صدای مرحوم هایدس، بیا گوش کن چطور روضه امام علی میخونه و با خداش حرف میزنه!

مفاتیحم را برمیدارم و یک سیب هم؛ از اتاق بیرون می‌زنم و از پله‌ها راهی می‌شوم، مراسم طبقه اول به اول قرآن به سر رسیده است، یک آن دلم هوس قرآن به سر آن جمع را می‌کند و بدون معطلی به سمت اتاقی که از آن صدا می‌آید می‌روم...

نجف الاشرف؛ شب 21 رمضان، خرداد ماه 1394

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی