آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

شمس الملوک، فخرالملوک، بدر الملوک، مهرالملوک، امیرهوشنگ، محمدجعفر

نسل اندر نسلش خان بودند و والی و حاکم؛ ولی او بعد از پدرش دومین نسل از خاندان است که این راه را ادامه نداده؛ پدرش میرزا طبیب خان بود؛ یعنی هم طبیب بود و هم خان، ولی او فقط و فقط طبیب بود.

پزشک ارتش بود و برای خودش، هم به خاطر اسم و رسم اجدادش و هم به خاطر خودش که البته بیشتر به خاطر خودش جایگاهی داشت.

شمس‌الملوک، بدرالملوک و امیر هوشنگ را خودش نام گذاشت ولی فخرالملوک، مهرالملوک و محمدجعفر را همسرش.

البت زور همسرش در رابطه با آن دو دختر فقط در حد همان اسم داخل شناسنامه چربیده بود و بغیر همسرش همه آن دو را با همان اسم‌های ثقیل صدا می‌زدند که بعدها تخفیف شدند و به مهری و فخری خلاصه شدند؛ ولی قضیه محمدجعفر فرق می‌کرد، او را همه از همان اول محمدجعفر صدا می‌زدند و می‌زدند.

روزگار گذشت و بچه‌هایش بزرگ شدند...

شمس‌الملوک در آن زمان‌ها خواننده بود، البته تا چند سال بعد از فارغ التحصیلی، بعد از آن هم با یکی از نوادگان قاجاری وصلت کرد، نواده‌ای که پدرش والی ایالت مازندران بود و خودش هم کاره‌ای در بانکی که نامش بعدها شد صادرات، کاره‌ای کار درست! شمس‌الملوک هم در صف اول تجددگرایی آن زمان‌ها قرار گرفت و شد معاون یکی از شعب این بانک.

امیرهوشنگ درس خواند و خواند و شد کاره‌ای در شرکت نفتی که حدود ده سالی از ملی شدنش می‌گذشت.

بدرالملوک عاشق پسر خاله‌اش شد و خیلی زود با او ازدواج کرد.

مهرالملوک هم به وصلت آقایی در آمد که برای خودش کسی بود، چندین و چند کارگاه نجاری و با کلی اهن و تلپ که خیلی از بزرگان صنعت چوب، آن زمان‌ها ریزه خور او بودند.

محمدجعفر هم هنوز نوجوان بود.

ولی قضیه فخرالملوک کمی فرق داشت.

دختر سوم و فرزند چهارم طبیب، با بقیه افراد خانواده‌اش فرق می‌کرد.

مشهد که آمدند امیرهوشنگ و شمس‌الملوک ازدواج کرده بودند و همان تهران ماندند، مشهد که آمدند حوالی گنبدسبز و خیابان خاکی ساکن شدند، البت اولش مدتی در محله‌ای دیگر بودند، فخرالملوکِ قصه ما گاهی از خاطرات آن محله اول می‌گوید، ولی من فقط و فقط یکی از آن خاطره‌ها را دوست دارم، خاطره‌ای که هر بار دوست دارم باز هم بشنومش....

آن روزها مهرالملوک در عقد بود و چه خوش است این ایام!

همسر مهرالملوک هر روز به دنبالش می‌آمد و با او می‌رفت گردش و تفریح و کیف دنیا را کوک کردن، اکثر اوقات بدرالملوک که آن زمان‌ها جوانی بازیگوش بود هم با آن‌ها راهی می‌شد ولی فخرالملوک نه!

برای چنین خانواده‌ای ننگ بود که دخترشان سیاهه‌ای به سر کشد ولی فخرالملوک فرق می‌کرد. او دوست داشت با نامی که در شناسنامه‌اش نوشته شده خطابش کنند، او نام فاطمه را دوست داشت.

در همان دوران جوانی بود که با خانمی آشنا شد که در انتهای خیابان خاکی جلساتی برای خودش داشت و سخت در خم طرّه‌ی او گیر افتاد و شدید مرید او شد؛ خانم طاهایی، کمتر فردی در مشهد است که خانم طاهایی را نشناسد.

در خانواده منزوی شده بود، تمام خانواده هر هفته پای ثابت برنامه‌های‌شان سینما دیاموند بود ولی او می‌گفت که خانم طاهایی گفتند سینما رفتن حرام است.

مسخره‌اش میکردند.

به هیچ مهمانی نمی‌رفت، می‌گفت این مهمانی‌ها تمامش گناه است.

اصرارهای پدر و مادرش بی‌اثر بود، به هیچ کدام از خواستگارهایش جواب مثبت نمی‌داد. می‌گفت دین و ایمان ندارند.

...

------------------------------------------------

علی‌اکبر، رقیه، حسین

سال 1347

زلزله‌ای که تا منطقه‌ای به نام زهان، یکی از توابع قائنات هم رسید تلفات زیادی در این منطقه گذاشت که از جمله آن تلفات، یک زن و شوهر بودند؛ زن و شوهری که سه فرزند داشتند، فرزندانی که خدا خواست در آن زمین لرزه سالم بمانند و زندگی جدیدی را شروع کنند.

علی‌اکبر فرزند بزرگ‌تر، هنوز خیلی جوان بود ولی یک شبه شده بود مرد خانواده؛

عمه و خاله‌هایش به مشهد آمده بودند و آن‌ها نیز هم.

از همان اول علی‌اکبر با اقوام اتمام حجت کرده بود که خواهر و برادرم با من زندگی می‌کنند، من خودم مواظبشان هستم و...

کارگری، شاگردی، مزرعه‌داری و کار در یک کارگاه چوب تراشی، کارگاهی که از خواست روزگار یکی از همان کارگاه‌های همسر مهرالملوک بود. جوان قصه که کارگری در یک کارگاه بزرگ چوب تراشی بود خواهر و برادرش را سامان داد و نه اینکه خود آن دو کاری نکردند که خانواده سه نفری آن‌ها با تلاش هر سه به سامان بود و مانده بود همین علی‌اکبر.

مثل خیلی از عاشقانه‌های دیگر فقط و فقط با یک نگاه شروع شده بود.

با یک نگاه به دختری که تنها فرد چادری حاضر در پونتیاک اربابش بود.

علی‌اکبر قصه ما خیلی تو دار است و خیلی سخت می‌شود از آن دورانش دانست و در خیلی مواقع حتی این کار محال می‌شود.

ماه‌ها می‌گذرد ولی بالاخره دل به دریا می‌خورد و او نیز هم یک فس کتک مفصل از کارگران کارگاه، به دستور ارباب و بعد از آن هم اخراج.

...

----------------------------

اون خاطره خیلی خوبه، شاید یک وقتی جای اون سه نقطه رو پر کردم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی