آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

تنها الان که بگویم حالی به حالی شده ام؛
در واقع همیشه این حس را داشته ام، نزدیک سالگرد که می شود کم کم غم سراغم می آید، غم سراغم می آید که آقاجان! دارد یک سال می شود، پس چه شد؟ قرارمان چه شد؟ این را که می گویم خودم به حرفم خنده ام می گیرد، قرارمان؟ چه قراری؟ همان چیزی که خودت گفتی و خودت بریدی و خودت دوختی؟ خب که چه؟ بعد این وسط از حضرت حافظ یادم می آید و باز با کمال پررویی طلب کار می شوم که : "ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست*** در حضرت کریم تمنا چه حاجت است"
اصل کلام اینکه دارد کم کم شب های قدر نزدیک می شود و سالگرد ندیدن ضریح ارباب؛
یادش خوب؛ سه شب قدر را شانه به شانه پایین پای ضریح ارباب، کنار شاهزاده علی اکبر سحر کردم، احیایی بود وصف ناپذیر که معلوم نیست تا آخر عمر آیا قصورم اجازه دهند که لیاقت این فیض را دوباره نصیبم شود یا خیر؛


این ایام عجیب هوای حرمشان را دارم، هوای آن غرفه ای که قرار همیشگی مان آنجا بود، یادت است؟ یادت است استادم می گفتند که زیارت دو بعد دارد، عالمانه و عامیانه؛ می گفتند نباید به خاطر یک بعد از بعد دیگر گذشت! یادت است هر شب یک ساعت و نیم در آن غرفه برای بعد عالمانه آن جمع می شدیم؟ جمع می شدیم و من زیاد حوصله زیارت عالمانه نداشتم و می خواستم بروم پایین پا بنشینم و فقط نگاهش کنم.
این ایام عجیب هوای حرمشان را دارم، کمی خودم را جمع و جور کردم که راهی شوم، ولی مادر رخصت نمی دهند، البته از همان سال پیش، وقتی برگشتم می گفتند ولی من به شوخی گرفتم، هیچ وقت حتی تصور هم نمی کردم ذره ای جدی باشد!
مادر می گفتند که سفر بعد با همسرت، وگرنه من دیگر راضی نیستم!
الان هم رضایت نمی دهند...
من دلم شش گوشه می خواهد...

.

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست...

.

استادم همیشه میگفتند این غزل رو رو کفناتون بنویسین...


برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز


حضرت حافظ

.

از همان صحبت قبل نماز با حاجی حاج علی اکبری و بعد نماز با کمیل بود که اسمش افتاد درون تور افکارم.

شهادت امام رضا (ع) بود، جمعیت فشرده نشسته بودند و من دقیق پایین پای حاجی، نمی دانم چه شد که در اواسط سخنرانی، به دلم افتاد که "عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده..." واقعا نمی دانم چرا و چطور! آن ایام نه کتابی از ایشان و درباره ایشان می خواندم و نه سخنرانی هایشان را دنبال می کردم.

سخنرانی تمام شد، حامد به من گفت اذان بگو، گفتم اذان را سید بگوید، من مکبری می کنم، چون با حاجی کار دارم، در طول اذان موضوع را به حاجی گفتم، بعد از دو نماز که به عقب مسجد رفتم تا نمازهایم را اقامه کنم، کمیل را دیدم و به او هم گفتم...

.

.

.

از همان صحبت قبل نماز با حاجی حاج علی اکبری و بعد نماز با کمیل بود که اسمش افتاد درون تور افکارم.

همیشه ماجرای زهیر برایم عجیب بوده، هنوز هم دوست دارم بدانم در آن خیمه و در آن ملاقات کوتاه کوتاه چه گذشت که زهیر عثمانی وارد شد و حسینی خارج...

خبر که می رسد، می روم حرم و از آقا می خواهم مرا هم زهیرِ فرزندِ حسین کند...

دم های آخر کارم می شود گوش دادن روضه زهیر، از آقام امام حسین می خواهم کمی از لذت زهیر در آن چادر را به من در آن حسینیه بدهد.

.

.

.

در میان مجلس است که با خودم فکر می کنم اگر ایشان فرزند حسین است و من من؛ پس چه بوده آن دیدار که حسین بود و زهیر...

.

.

.

خدا کنه بتونیم زهیر فرزند حسین باشیم.

.......................................................................................

سرم عجیب تکیه گاهی مثل آجر دیوارهای مسجد ارگ را هوس کرده و دلم عجیب ذکر یاحسین حاج منصور...

...........................

به قول همایون:

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من،

هوای گریه با من...

.

فکرم مشغوله...
فکرم خیلی مشغوله....
کلافه ام...
خیلی کلافه ام...
کلافه ام و حس میکنم از دل این کلافگی دارد چیزی مانند خستگی بیرون میزند...
این روزها بیشتر از هر چیز به روضه امام حسین نیاز دارم...

.

به نام خدا؛

 

دعا تمام شده، گوشی من را از روی زمین بر میدارد و صفحه اش را روشن میکند، تصویر آقای خامنه ای را که می بینم می زند زیر خنده و می گوید: "حقا که جوگیری! یک روز سید جمال، یک روز نواب صفوی، یک روز علامه جعفری، یک روزم آیت الله خامنه ای، حالا کی نوبت به هیلاری کلینتون می رسه؟" این را می گوید و با چند نفر دیگر می خندند.

* دوست دارم با مشت ضربه ای زیر چانه اش بنشانم، پسرک بی سواد و بی شعوری که هیچ چیزی نه از دین و مذهب می داند و نه از انقلاب! از انقلاب فقط همین جانم فدای رهبر، آن هم صرفا به زبانش را خوب بلد است.

---------------

از خانه دکتر بیرون می آییم و وارد ماشین میشویم و به سمت حرم راهی. در راه مشغول صحبت بودیم که من شروع کردم به نقل قولی از آقای خامنه ای!

به محض اینکه گفتم: "آقای خامنه ای" یکی از بچه ها زد بر شانه ام و گفت: "بچه خوشگل دیگه نبینم امام خامنه ای رو اینطوری صدا بزنیا! الان دیگه بی بی سی هم به ایشون میگه آیت الله خامنه ای"

* این مرتبه دیگر از کوره در می روم، بر می گردم به سمتش، سعی می کنم در اول با قورت دادن آب دهانم کمی از عصبانیتم بکاهم، می گویم: "چقدر از آقای خامنه ای شناخت داری؟ چندتا کتاب از ایشون و چند تا کتاب درباره ایشون خواندی؟ اصن بگو ببینم کلن تو زندگیت چند تا کتاب خواندی؟ تو که اینقدر عشقه ایشونی چقدر با تفکرات ایشون آشنایی؟ اصلا می دونی ایشون در دورانی که هم سن تو بودن تمام رمان های مطرح دنیا رو خونده بودن؟ تو چی؟ تو تا حالا تو کل عمرت چی خوندی؟ چقدر به توصیهه هایی که ایشون گفتن عمل کردی؟ راستی! تو که بچه حزب اللهی ای برای اون دوتا نامه ای که ایشون برای جوونای غربی نوشتن چی کار کردی؟ آها ببخشید نمیدونستم حتی دو کلوم بلد نیستی انگلیسی بحرفی! بدبخت تو چطور خودتو پیرو ایشون میدونی ولی هیچی از ایشون و تفکرشون نمی دونی؟ تو و امثال تو هم فقط وجودتون برای انقلاب هزینه زاست، دیگه چه برسه بخاین به حساب خودتون کار انقلابی هم انجام بدین!" کمی گارد اولیه خود را باز کرد و گفت: "درسته شاید چیزی ندونم ولی من جونم فدای رهبرمه و با تمام وجود دوستش دارم!" این را که می گوید اعصابم بیشتر خورد می شود و می گویم: "بدبخت ترسو! اینایی که میگی باد هوا هم نیست! همش چرته خودتم از همه بهتر میدونی! یادته اون زمانی که من در به در دنبال رفتن به سوریه بودم؟ وقتی به تو و هزار تا امثال تو گفتم که من می خام برم، شما ها نمیایند؟ همتون گفتین اگه قسمت بشه ما هم میایم. بعد من گفتم خوب الان قسمت شده! من دارم میرم، شما هم بیاین، بعد گفتی اگه بخاد قسمت بشه خودش ما رو می بره!!! بدخت! مث سگ می ترسیدی و صرفا زر اضافی میزدی! فکر کردی قرار قسمت بیاد بغلت کنه بزارت تو سوریه؟ بدبخت تو که میگی جونم فدای رهبر و انقلاب چرا وقتی گفتم بیا بریم هزار و عذر و بهونه اوردی و وقتی من دربه در دنبال گرفتن اذن از آقای خامنه ای بودم تو عین خیالت نبود و وقتی من ناراحت از اینکه آقا لیاقت رفتن رو به من نداده، تو خوشحال گفتی: "خودم میدونستم! وجود ما توی کشور مفیدتره تا اونجا!" تو هیچی برای این انقلاب نداری جز هزینه و ایجاد دافعه برای انقلاب، یک بی سواد! تو تا حالا برای این انقلاب چی کار کردی جز ریش گذاشتن و عکس گوشی و هی حرف و حرف و حرف!؟ من اگه میگم آقای خامنه ای به همین آقای خامنه ای گفتنم اعتقاد دارم! این آقای خامنه ای رو که خطاب می کنم رو میشناسم! ولی تو چی؟ تو واللهی چقدر امام خامنه ای تو میشناسی؟ بدبخت اینی که تو دچارشی شهوته نه عشق و علاقه!"

--------------

وقتی آن جمله را خواندم عصبانی نشدم، ولی دلم شکست و غمم گرفت که حتی ایشان هم مرا اینطور می داند...

مرا مذهبی غیرفعال خطاب کرده بودند...

--------------------------------

دیشب؛ به عنوان خبرنگار روزنامه رفتم نشست نقد و بررسی فیلمی در پردیس هویزه

فیلم چرت بود، نقد چرت بود، سوالای مخاطبا چرت بود، جوابای کارگردان چرت بود؛ تا زمانی که او جمله رو گفت!

وقتی که کارگردان در وسط اراجیفش گفت: "بدعت که چیز بدی نیست! حتی همین مطهری، همشهری شما هم در زندگیش کلی بدعت انجام داده است!"

این را که گفت من را منفجر کرد؛ از جایم بلند شدم و بدون میکروفن شروع کردم حرف زدن که تو هم اسم دو تا کتاب شهید مطهری رو پشت سر هم بیار بعد بیا درباره ایشون افاضات بکن، تو اگه خیلی می فهمی از این افتضاحی که ساختی دفاع کن، نه این که درباره بقیه چرت و پرت بگی و...

* می دانستم خبرها زودتر از خودم به روزنامه می رسد، به روزنامه که رسیدم مصطفی کلی از دستم شاکی بود و...

--------------------------------

نمی دانم چم شده است، ولی میدانم بعد از آن دیدار است، چون تا قبل آن زیاد برایم مهم نبود که کی چه می گوید و به قول خودمان تریپ روشن فکری و اپن ماینی داشتم و در همین خیال بودم  هرکسی هر چیزی میخواست علیه اعتقاداتم می گفت و من سکوت می کردم و در خودم حس می کنم که دیگر الان ته اپن ماینی هستم!

---------------------------------

از این که این روشن فکرنماها بهم بگن امل کمتر بدم میاد تا اینکه دوتا احمق خود حزب اللهی پندار بهم بگن ضد انقلاب و....

 

-----------------------

استادم میگفتن: روضه امام حسین اومدنم مراتب داره، یکی از روی عادت میاد، یکی از روی شناخت میاد و... یکی هم هست این وسط از روی شهوتش میاد زیر پرچم امام حسین! این یکی کارش خیلی زاره!

آدم ع رو شهوت مشروب بخوره شرف داره تا ع رو شهوت بیاد روضه امام حسین!

(درباره این موضوع بعدش چندین جلسه صحبت کردن، که شاید یه وقتی تیکه هاییشو نوشتم)

.

می گویم: "از حدود اواسط اسفند بود" که مامان می گویند: "نه! از دی ماه بود!" می گویم: "نه دیگه! مگه همون اوسط اسفند نبود که عمه موضوع را مطرح کرد؟" می گویند: "اواسط اسفند مطرح کرد، ولی موضوع از همان زمانی شروع می شود که عمه پی در پی زنگ می زد و... من هم از همان زمان بوهایی برده بودم، ولی مطمئن نبودم..."

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است، این را دیگر تقریباً مطمئن هستم که از نیمه های اسفند بود.

از پیچ و گره در متن متنفرم و وقتی متنی با چنین ویژگی را می خوانم احساس می کنم به نوعی تجربه مازوخیست گونه به صورت کاملاً ارادی تن داده ام ولی نمی دانم چرا متن های خودم نیز....؛ به همین خاطر این بار از همین اول کار می روم سر اصل مطلب.

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود در یکی از روزهای نیمه اسفند، مامان راست می گفتند، مشخص بود از قبل بو برده اند، به همین خاطر بر خود مسلط بودند، مسلط بودند تا زمانی که عمه گفت آنچه را که می خواست بگوید، وقتی گفت، با آنکه مامان مشخص بود که برای شنیدنش خود را آماده کرده بودند، ولی باز هم نتوانستند خود را کنترل کنند و اوضاع کمی از دستشان در رفت، اوضاعی که هر چه از آن تاریخ به جلو آمدیم بیشتر و بیشتر از دستشان در رفت...

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است و با هر باز زنگ زدن عمه، علی آقا، حاج خانوم و حتی آنا متلاطم تر می شود و به مرحله اضطرار می رسد.

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود در یکی از روزهای نیمه اسفند، وقتی عمه از پشت تلفن موضوع را مطرح کرد، صبح پنج شنبه بود، روزی که فقط من و مامان در خانه هستیم، تلفن روی اسپیکر بود و من در اتاقم مشغول، ولی باز هم صدا را از پذیرایی به وضوح می شنیدم، می شنیدم که اول عمه کمی مِن مِن کرد، بعد باز دوباره نظر مادرم را درباره خواستگارهایی که در آن چند روز آمده بودند پرسید، بعد هم دل را به دریا زد...

جو خانه مان اصلاً خوب نیست، ناآرام و متلاطم است، دقیقاً از همان زمانی که عمه بعد اسم محمدحسن، نام متی را آورد، من در آن حال تمام سعیم را به کار بستم که بی تفاوت باشم، بی تفاوت به این معنا که خب که چی؟! هیچ اشکالی در این موضوع من نمی بینم!

شروعش دقیقاً با یک تلفن بود و با هر تلفن بیشتر و بیشتر می شد.

آنا از تهران به مامان زنگ می زد و می گفت من دارم میمیرم و دوست دارم قبل مرگم محمدحسنم را در لباس دامادی ببینم، حتی حاج خانوم، با آن همه غرور خود به مامان زنگ زد و...

پدر و مادر تمام در تردید مانده اند.

از آن زمان عمه هر روز به مامان زنگ می زند و حرف می زند و حتی بعضی اوقات با هم گریه می کنند؛

مثل دیوانه ها وقتی مامان گریه شان می گیرد من هم گریه می کنم، شاید موضوع اصلا برای من گریه ناک نباشد ولی اشک مامان...

محمدحسن پسر خوبیست، یکی که تقریباً تمامی فاکتورهای حداقلی پسر خوب بودن را دارد، ولی بین خودمان بماند به نظر من پسر خوبیست و به این معناست که هیچ تضمینی از مرد خوبی بودن او نمی توانم بدهم.

من و محمدحسن تنها پسرهای هم سن هم در فامیل هستیم، به همین خاطر من خودم را از همان اول با بالا بردن پرچم سفید بیطرف اعلام کردم، ولی با این حال هم عمه و هم مامان سعی می کنند، به هر صورتی که شده از زیر زبان من نظرم را بفهمند.

من دو اشتباه کردم، یکی نقل داستان زهیر بن قین و همسرش برای مامان بود، و دیگر سخن آیت الله بهجت در رابطه با استخاره برای عمه؛

بعد از کش و قوس های زیاد و دو بار دست رد مامان بر سینه عمه، حالا قرار شده هفته دیگر نمی دانم عمه اینا بیایند مشهد یا مامان اینا بروند تهران،

 

پ.ن: تنها نکته مثبت ماجرا این است که لااقل برای چند ماهی هم که شده برگه من از روی میز فامیل برداشته شد و فعلن به درون کشو رفتم.

.

به نام خدا؛

135110

 

این روزها اصلا تمرکز هیچ کاری را ندارم، حتی یک نوشتن ساده...

*

ماجرا از این قرار است که...

عاشق شدم؛

از همان دورانی که بچه تر بودم یادم است که گاه و بی گاه این جنون دامن برخی از دوستانم را می گرفت و عاشق می شدند و آن من بودم که بساط نصیحت و موعظه ام را باز می کردم.

هیچ وقت موضوع عشق زمینی را درک نمی کردم و می گفتم وقتی در عقل و تفکر را می بندید نتیجه اش این است.

همیشه عشقی به جز عشق به خدا را تلفیقی از جهل و هوس می دانستم و تصور می کردم وقتی عقل در زندگی جریان داشته باشد عشق زمینی معنایی ندارد و هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی می رسد که خودم هم در این دام شیرین و لذت بخش می افتم.

به قول دکتر افشین یداللهی:

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمات مرا

از عمق چشمانم ربود

همیشه وقتی تلویزیون تصاویر مردم را هنگام ملاقات با آقای خامنه ای را نشان میداد من به مردم خرده می گرفتم و آن افرادی را که اشک می ریختند را خسر الدنیا و الآخره می دانستم، ولی وقتی چشمم به ایشان افتاد...

امان از چشم...

مثل بچه ها به هق هق افتاده بودم...

من آن روز هیچ چیزی از حرف های ایشون نفهمیدم، صرفا صوت گفتار ایشون بود که در گوش و مغزم می پیچید، اصلا نمی توانستم بر خودم کنترل داشته باشم...

*

آنجا بود که فهمیدم با تمام احترامی که برای ارسطو قائلم ولی آن جمله مدفن عشق وصال است جمله چرتی بیش نیست؛ چرا برای من وصال مبداء عشق بود...

*

در تمام طول سخنرانی هی با خودم می گفتم که خاک بر سر من که در کتاب و مقاله و دفتر و دستک دنبال توجیه و قبول عقلانی نظریه ولایت فقیه بودم، خاک بر سر من که آب در کوزه و تشنه لبان می گشتم، که به قول حضرت حافظ "جمال روی تو حجت موجه ماست!"، با خودم می گفتم خاک بر سر اونایی که دیدنت و هنوز هم چوب لای چرخت می گذارند

مشهد که رسیدم تمام کتاب هایی که در باب نظریه ولایت فقیه و حکومت داری اسلامی داشتم را دور ریختم، مامان وقتی این کارم را دیدند نگران و مضطرب شدند، چون می دانستند که برای برخی از این کتاب ها من چندین و چند برابر قیمتشان پول داده بودم و با هزار مشقت آن ها را پیدا کرده بودم.

*

همیشه می گفتم که هرمنوتیک ترین برداشت از عزاداری همین نوحه خوانی و مراسم سینه زنی است که برای شهدای دفاع مقدس و امام و رهبری انجام می دهند، من این را به مثابه برداشت های سروش از تجربه معنوی می دانستم و در همان سطح هرمنوتیک، که حتی وقتی پنج شنبه شب ها وقتی بعد درس هایی از قرآن استاد قرائتی، شبکه یک مداحی یاد امام و شهدا با صدای سعید حدادیان را می گذاشت من سریعا شبکه را عوض می کردم، در حالی که پدرم عاشق آن مداحی بودند و هستند، من این کار را گناه می دانستم، چون عزاداری و سینه زنی صرفا برای ائمه جایز است و به غیر آن ها چیزی جز صدمه رساندن بر بدن نیست.

ولی الان به حالی دچار شدم که اکثر وقتم را مداحی های میثم مطیعی، مخصوصا آن مداحی چشم من و امر ولی پر کرده است.

خانواده متعجب مرا نگاه میکنن وقتی این چیزها را گوش میدهم...

*

تا جایی که یادم است تصویر بک گراند گوشی ام تصاویری از آیت الله امجد و علامه جعفری و امام موسی صدر و سید جمال الدین اسد آبادی و علامه محمدباقر صدر بوده و از این جوجه بسیجی هایی که عکس آقای خامنه ای را تصویر زمینه می کردند بدم می آمد، چون بر این باور بودم که این کار بر اساس عقل نیست و صرفا یه هوای نفسه! چون می گفتم هیچ کدامشان آقای خامنه ای را نمی شناسد و صدا چون رهبر است از اون خوشش می آید.

ولی دیروز تصویری به تصاویر روی دیوارم اضافه شد؛ تصویری جدید از آریالای خامنه ای!

آسد مصطفی وقتی شب دعای کمیل تصویر زمینه گوشی من را دید آن قدر هول شد که گوشی من را به همه نشان داد که ببینید اینم دیگه عکس آقای خامنه ای رو گذاشته تصویر گوشیش...

مث دیوانه ها دقایق طولانی می نشینم به عکسش نگاه می کنم...

*

شاید به این حرفم بخندید ولی والله واقعیت داره!

از همان موقع، پیوسته در خواب هایم هستند، گاهی در حسینیه امام و گاهی قدم زنان در بین کاج های بیت و گاهی حتی نشسته بر پایین پای منبر ایشان، مشغول بحث های فلسفی، گاهی با لباس شخصی در اتاقم و در خیابان های شهر و...

آنقدر به مرز جنون رسیدم که حتی امروز ایشان من را برای نماز صبح بیدار کردند.

به هر کسی که گفتم فقط به من خندید، ولی به والله خودم حس کردم که صدایم میزدند و شانه چپم را تکان می دادند و تا بیدار شوم، حتی برای لحظه ای بعد از بیدار شدن هم دیدمشان ولی وقتی پلک زدم دیگر نبودند.

.

می گوید استخوان پایت مویه کرده...

بی آر تی ترمز می کند و به ثانیه نمی رسد که درهایش باز می شوند و همزمان بوی مطبوع دونات های تازه فضای بی آر تی را پر می کند. ایستگاه منیریه است، یک دلم می گوید بروم خانه حاج خانوم، مردد می شوم تا امیربهادر را با همین بی آرتی بروم که یکدفعه نمی فهمم چه می شود که پیاده می شوم و بعد خود را درون نان فروشی کنار آذربایجان می بینم که یک پیراشکی شکلاتی داغ درون دستم است.

این اخلاق را ندارم که در کوچه و خیابان چیزی بخورم، به همین خاطر پیراشکی را درون کیفم می گذارم و در فاصله در پایین تا واحد آپارتمان عمه یک گاز از آن پیراشکی شکلاتی داغ می زنم که داغ بودنش اصراف نشود و بقیه اش را دوباره درون کیفم می گذارم.

در تمام طول مسیر این مسئله ذهنم را به خودش مشغول کرده بود که به عمه اینا بگویم برای چه آمده ام تهران؟ از مشهد که راه افتادم به خانواده صرفاً گفتم ماموریت کاریست، باید بروم، و هیچ توضیح دیگری ندادم...

"شرح اسم" آنقدر قطور است که درون کیفم جایی برایش نداشته باشیم و مجبور باشم از مقابل دانشگاه تهران تا خانه عمه آن را در دستم بگیرم.

وارد خانه می شوم و کیف و آن کتاب را روی کاناپه می گذارم و یک راست می روم سراغ بطری آبی که عمه برایم درون بار یخچال گذاشته بود، هنوز بطری به نصف خود نرسیده که صدای خنده شوهر عمه و پسر عمه ها تا آشپزخانه می آید، علی آقا از همان جا صدایش را بلند می کند و می گوید همه این کتاب تازه برا دوران قبل انقلابشه؟ مگه اینا چی کار می کردن که این همه زندگی نامشونه؟ به نظر من تمام زندگی نامشون یه چیزی! ریدن به مملکت و تمام! حالا به نظرت چرا این زندگی نامه تا قبل انقلابه؟ حتما دیگه بعدشو نمی شده بگن دیگه! اگه می خواستن بگن یا باس دروغ می گفتن و یا هی از بوخور بوخوراشون می نوشتن و...

همین طور صدا ها را می شنوم که گاه و بی گاه وسط فیلم دیدن یک چرتی هم می گویند، وضو می گیرم و نماز می خوانم و از همان داخل اتاق داد می زنم "حسن من می خوام قبل اینکه حاج خانوم بخوابن برم ببینمشون، لباس بپوش باهام بیا حال ندارم تنها برم."

از اتاق بیرون می آیم ولی هنوز محمدحسن آماده نشده است، شوهر عمه می پرسد "حالا برای چی یکدفعه اومدی تهران؟" من بدون مقدمه می گویم "آمدم دیدن آقای خامنه ای!" در صورتش نگاه کردم و گفتم، گفتم و خشک شدن خنده اش را بر روی چهره اش دیدم، وا رفت و گفت "واقعا برای دیدن آقای خامنه ای از مشهد اومدی؟" لبخند می زنم و می گویم "تازه از طرف دفتر نشر خود ایشونم دعوت شدم!" مشخص است که باورشان نمی شود. ممحدحسن دیگر آماده کنار من ایستاده است، خداحافظی می کنم و از خانه بیرون می زنیم. در راه محمدحسن هیچ حرفی نمی زند، مشخص است که از آن حرفم شوکه شده است، با خنده سر بحث را باز می کنم و می گویم "راستی چه خبر از داستان بلند درمسیر ازدواج تو؟ بالاخره عمه تونستن اون دختره سیاه بخت رو پیدا کنن؟" چند ثانیه ای چیزی نمی گوید و بدون مقدمه می پرسد "تو واقعا فقط برای دیدن خامنه ای اومدی؟" می گویم "چرا که نه! تو که می دانی این چند بار آخری که تهران آمدم برای ملاقات ایشون خیلی این در و اون در زدم، اگه تو بودی دوست نداشتی بری؟" حسن هم نه می گذارد و نه بر می دارد و یک نه قاطع تحویل من می دهد و تا خانه حاج خانومی هر دو سکوت می کنیم.

خانه حاج خانومی که می رسیم او جلوتر می رود تا خبر آمدن من را بدهد، وارد اتاق که می شوم سلام و دست بوسی که حسن با خنده میگوید "مامانی می دونی محمدامین برای چی اومده تهران؟ اومده بره آقای خامنه ای رو ببینه، خله از مشهد تا تهران اومده فقط برای این و یک روزه هم میخاد برگرده!" حاج خانومی در جواب حسن چیزی می گویند که من تا به آن زمان نشنیده بودم، می گویند "باباشم زمانی که هم سن محمدامین بود خمینی رو دوست داشت و با این بسیجی مسیجی ها می رفتن جماران تا از خمینی، زمان سخنرانی هاش محافظت کنن!" برایم خیلی جالب بود، تا آن زمان هیچ چیزی از این بخش از زندگی پدر نمی دانستم، با ذوق و هیجان از حاج خانومی می خواهم تا بیشتر برایم توضیح دهند. حاج خانومی می گویند "بابات زمانی که هم سنای تو بود با بچه های محل و همین سهراب پور و گنجی دوست و اینا که شهید شدن می رفتن جماران و محافظ خمینی بودن، وقتی خمینی اون بالا میشست برای سخنرانی اونا ازش محافظت می کردن."

...

.

می گوید استخوان پایت مویه کرده...

همیشه با خودم فکر می کردم که پدربزرگ و مادربزرگ هایم درباره برف های زمان کودکی و جوانی شان اغراق می کنند، ولی هوای این روزهای مشهد به من فهماند که اگر من هم یک روزی بخواهم چنین هوایی برای برای بچه ها و نوه هایم شرح دهم آن ها هم ممکن است فکر کنند که من ...

قراری با خودم گذاشته ام که هر روز مسیر روزنامه تا خانه را در رفت و برگشت با پای پیاده طی کنم، حساب کرده ام می شود یک ربع تا بیست دقیقه؛ اما الان اوضاع فرق می کند، چون لحظه لحظه زمان هایم را نیاز دارم، گوشه دفترچه ام می نویسم "تخلف" و در ادامه اش ماجرای تخلف از این قرارم را می نویسم تا بعد برایش جریمه تعیین کنم. در فاصله در تحریریه تا حاشیه خیابان آنقدر سریع وضعیت جوی تغییر می کند که با لباس خیس سوار ماشین می شوم، به خانه که می رسم مامان امر می کنند که لباس هایم را عوض کنم، هر قدر خواهش که وقت ندارم و هواپیما چهل دقیقه دیگر می پرد فایده ای ندارد، لباس هایم را عوض می کنم و کیف دوربین را روی دوشم می اندازم و کتابی که این روزها مشغول خواندنش هستم را دستم میگیرم و از خانه بیرون میزنم که مامان برایم چتر می آورند، با این وجود که می دانم حتی ذره ای هم در این سفر برایم مفید فایده نخواهد بود ولی با لبخند از دستانشان می گیرم و...

راننده از آن پیرهای خوش مشرب است، از آن هایی که دوست دارم اگر خدا نخواست که جوان مرگ شوم در سن پیری آن طور باشم. پیرمرد تمام سعیش را می کند که از استرس من بکاهد. بالاخره به فرودگاه می رسم و پس از محلق شدن به هم سفران به سمت گیت پرواز می روم که دخترکی نظرم را به خودش جلب می کند، دخترک روی زمین دراز کشیده بود و صورتش را روی زمین گذاشته بود، سعی می کنم با او ارتباط بگیرم ولی هیچ عکس العملی دریافت نمی کنم. دوست داشتم در همان لحظه پدرش را ببینم و تأسف ناک نگاهش کنم که این ریحانه را اینگونه اجازه داده بر روی زمین پهن شود. سرم را بالا می آورم، همسرانم نزدیک گیت رسیده اند، بلند می شوم و کمی به سرعتم می افزایم، در مسیر پدر آن دختر را می بینم که به این حالت دخترش می خندد.

تا جایی که یادم است تا به حال فقط یک بار از این ایرلاین استفاده کرده ام، همان وقت هم هم هواپیماهایش مزخرف بود و هم سرویس دهی آن، هنوز از زمین بلند نشده که حس می کنم استخوان پاهایم در حال شکستن هستند، پاهایم به صورت کامل در ردیف جا نشده است، اصلاً وضعیت خوبی ندارم، سعی می کنم سرم را با خدایان اخلاق بند کنم که آن هم آنقدر سروش چرت و پرت گفته که بیشتر اعصابم را خورد می کند، میان وعده هم که کوکو سبزیجات است...

در مهرآباد فرود می آییم، غروب آن چنان زیباست که داخل هواپیما تماماً سرخ می شود، پیاده که می شوم کمی از اتوبوس فاصله می گیرم تا بی واسطه برای لحظاتی هم که شده آن غروب استثنائی را مشاهده کنم و از آن آرامش بگیرم.

قرار بود در سال جدید مترو فرودگاه تا ساعت 8 باز باشد ولی بسته بود و به همین خاطر با تاکسی به سمت آزادی راه می افتیم و در راه درباره ماموریت سفرمان گفت و گو می کنیم، در همین حین بذهنم می رسد که از جایگزینی به عنوان جریمه استفاده کنم، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را جایگزین مسیر روزنامه تا خانه می کنم و با خودم قرار می گذارم این مسیر را پیاده طی کنم، با خودم می گویم هم فال است و هم تماشا، هم سراغ آن کتابی که سفارش داده بودم را می گیرم و هم کتابی که یکی از همسفران فرموده بود و هم برای متی و علی سوغاتی کوچکی از جینگول فروشی های راسته انقلاب تهیه می کنم.

دور میدان آزادی هستیم که عمه خانوم تماس گیرند؛ حدسش را می زدم، اگر سالی هزار بار هم به تهران بیایم مامان اولین کاری که بعد حرکت من می کنند این است که به حاج خانوم و عمه و عمو تماس میگیرند و می گویند عزیز دردانه به سمت تهران راهی شده! عمه می گویند "خونه حاج خانومی نرو، حاج خانوم هنو مریضه، بیا خونه ما، منم امشب شیفتم، غذا هم برات اونی که دوست داری رو پختم، زیادم پختم که اگر خواستی فردام بخوری، بعد از شامم اگه خواستی با محمدحسن یه سر برو احوال حاج خانومو بپرس و بعدش برگردین خونه ما، میوه هم پایین کابینت است، شیرینی جاتم خواستی روی میز صبحانس، توی آشپزخونه با پای خیس نری، یک بطری هم برات آب کردم گذاشتم تو بار یخچال به بقیه هم گفتم از اون نخورن و..." عمه طبق معمول همین طور می گویند و می گویند، رسیدیم ایستگاه مترو، راننده تاکسی گفت فلان قدر می شود، دو هزار تومان گران تر گفت ولی چون عمه پشت خط مشغول حرف زدن بودند نمی توانستم با راننده بحث کنم، پیاده شدم و سمت مترو راهی...

روی نقشه نزدیک ترین ایستگاه مترو به محل اسکان همسفرانم را به آن ها نشان می دهم و بعد سوار مترو می شویم و من ایستگاه انقلاب پیاده می شوم...