آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

در آهنگری دنیا، به دست آهنگری به نام خدا، آهنی خواهم شد آب‌دیده ....

آبدیده

به قول استادم...
آدمی را،
آبِـ دیده، آبـ دیده خواهدکرد و بس!

... و چه آب‌راهی بهتر از حـسـیـــن (ع)
برای جاری شدن!؟
------------------------------------------
آهنی هستم پر از ناخالصی که خــدا
دارد در این دنیا مرا خالص می‌کند،
حال به هر روشی که یار پسندد...
از دل کوه که بیرون آمدم فکر می‌کردم
که گران‌بهاترین شیء دنیا هستم، تا
این‌که به دست آهنگری افتادم که در
کوره‌ی حوادثش داغم کرد،
با انبر سختی‌هایش پیچاندم،
با پتک مشکلاتش بر سرم زد،
با آب خنک حسرتش سردم کرد
و هنوز هم هرچه می‌تواند انجام می‌دهد
تا آب دیده شوم ...
------------------------------------------
سربازی تمام شد و سر بازی نه!
------------------------------------------
محمّدامین شرکت‌اوّل
پسری هستم...
چپ دست، باقدی خیلیــــــــ بلند؛
عشقِ کتاب، فلسفه، سیاست

.

شمس الملوک، فخرالملوک، بدر الملوک، مهرالملوک، امیرهوشنگ، محمدجعفر

نسل اندر نسلش خان بودند و والی و حاکم؛ ولی او بعد از پدرش دومین نسل از خاندان است که این راه را ادامه نداده؛ پدرش میرزا طبیب خان بود؛ یعنی هم طبیب بود و هم خان، ولی او فقط و فقط طبیب بود.

پزشک ارتش بود و برای خودش، هم به خاطر اسم و رسم اجدادش و هم به خاطر خودش که البته بیشتر به خاطر خودش جایگاهی داشت.

شمس‌الملوک، بدرالملوک و امیر هوشنگ را خودش نام گذاشت ولی فخرالملوک، مهرالملوک و محمدجعفر را همسرش.

البت زور همسرش در رابطه با آن دو دختر فقط در حد همان اسم داخل شناسنامه چربیده بود و بغیر همسرش همه آن دو را با همان اسم‌های ثقیل صدا می‌زدند که بعدها تخفیف شدند و به مهری و فخری خلاصه شدند؛ ولی قضیه محمدجعفر فرق می‌کرد، او را همه از همان اول محمدجعفر صدا می‌زدند و می‌زدند.

روزگار گذشت و بچه‌هایش بزرگ شدند...

شمس‌الملوک در آن زمان‌ها خواننده بود، البته تا چند سال بعد از فارغ التحصیلی، بعد از آن هم با یکی از نوادگان قاجاری وصلت کرد، نواده‌ای که پدرش والی ایالت مازندران بود و خودش هم کاره‌ای در بانکی که نامش بعدها شد صادرات، کاره‌ای کار درست! شمس‌الملوک هم در صف اول تجددگرایی آن زمان‌ها قرار گرفت و شد معاون یکی از شعب این بانک.

امیرهوشنگ درس خواند و خواند و شد کاره‌ای در شرکت نفتی که حدود ده سالی از ملی شدنش می‌گذشت.

بدرالملوک عاشق پسر خاله‌اش شد و خیلی زود با او ازدواج کرد.

مهرالملوک هم به وصلت آقایی در آمد که برای خودش کسی بود، چندین و چند کارگاه نجاری و با کلی اهن و تلپ که خیلی از بزرگان صنعت چوب، آن زمان‌ها ریزه خور او بودند.

محمدجعفر هم هنوز نوجوان بود.

ولی قضیه فخرالملوک کمی فرق داشت.

دختر سوم و فرزند چهارم طبیب، با بقیه افراد خانواده‌اش فرق می‌کرد.

مشهد که آمدند امیرهوشنگ و شمس‌الملوک ازدواج کرده بودند و همان تهران ماندند، مشهد که آمدند حوالی گنبدسبز و خیابان خاکی ساکن شدند، البت اولش مدتی در محله‌ای دیگر بودند، فخرالملوکِ قصه ما گاهی از خاطرات آن محله اول می‌گوید، ولی من فقط و فقط یکی از آن خاطره‌ها را دوست دارم، خاطره‌ای که هر بار دوست دارم باز هم بشنومش....

آن روزها مهرالملوک در عقد بود و چه خوش است این ایام!

همسر مهرالملوک هر روز به دنبالش می‌آمد و با او می‌رفت گردش و تفریح و کیف دنیا را کوک کردن، اکثر اوقات بدرالملوک که آن زمان‌ها جوانی بازیگوش بود هم با آن‌ها راهی می‌شد ولی فخرالملوک نه!

برای چنین خانواده‌ای ننگ بود که دخترشان سیاهه‌ای به سر کشد ولی فخرالملوک فرق می‌کرد. او دوست داشت با نامی که در شناسنامه‌اش نوشته شده خطابش کنند، او نام فاطمه را دوست داشت.

در همان دوران جوانی بود که با خانمی آشنا شد که در انتهای خیابان خاکی جلساتی برای خودش داشت و سخت در خم طرّه‌ی او گیر افتاد و شدید مرید او شد؛ خانم طاهایی، کمتر فردی در مشهد است که خانم طاهایی را نشناسد.

در خانواده منزوی شده بود، تمام خانواده هر هفته پای ثابت برنامه‌های‌شان سینما دیاموند بود ولی او می‌گفت که خانم طاهایی گفتند سینما رفتن حرام است.

مسخره‌اش میکردند.

به هیچ مهمانی نمی‌رفت، می‌گفت این مهمانی‌ها تمامش گناه است.

اصرارهای پدر و مادرش بی‌اثر بود، به هیچ کدام از خواستگارهایش جواب مثبت نمی‌داد. می‌گفت دین و ایمان ندارند.

...

------------------------------------------------

علی‌اکبر، رقیه، حسین

سال 1347

زلزله‌ای که تا منطقه‌ای به نام زهان، یکی از توابع قائنات هم رسید تلفات زیادی در این منطقه گذاشت که از جمله آن تلفات، یک زن و شوهر بودند؛ زن و شوهری که سه فرزند داشتند، فرزندانی که خدا خواست در آن زمین لرزه سالم بمانند و زندگی جدیدی را شروع کنند.

علی‌اکبر فرزند بزرگ‌تر، هنوز خیلی جوان بود ولی یک شبه شده بود مرد خانواده؛

عمه و خاله‌هایش به مشهد آمده بودند و آن‌ها نیز هم.

از همان اول علی‌اکبر با اقوام اتمام حجت کرده بود که خواهر و برادرم با من زندگی می‌کنند، من خودم مواظبشان هستم و...

کارگری، شاگردی، مزرعه‌داری و کار در یک کارگاه چوب تراشی، کارگاهی که از خواست روزگار یکی از همان کارگاه‌های همسر مهرالملوک بود. جوان قصه که کارگری در یک کارگاه بزرگ چوب تراشی بود خواهر و برادرش را سامان داد و نه اینکه خود آن دو کاری نکردند که خانواده سه نفری آن‌ها با تلاش هر سه به سامان بود و مانده بود همین علی‌اکبر.

مثل خیلی از عاشقانه‌های دیگر فقط و فقط با یک نگاه شروع شده بود.

با یک نگاه به دختری که تنها فرد چادری حاضر در پونتیاک اربابش بود.

علی‌اکبر قصه ما خیلی تو دار است و خیلی سخت می‌شود از آن دورانش دانست و در خیلی مواقع حتی این کار محال می‌شود.

ماه‌ها می‌گذرد ولی بالاخره دل به دریا می‌خورد و او نیز هم یک فس کتک مفصل از کارگران کارگاه، به دستور ارباب و بعد از آن هم اخراج.

...

----------------------------

اون خاطره خیلی خوبه، شاید یک وقتی جای اون سه نقطه رو پر کردم.

.

ده ساعتی شده که نه پیوسته ولی متمادی کنار پاتیل پر روغن داغ ایستاده‌ام و شامی کباب سرخ کرده‌ام؛

ساعت به یک نیمه شب رسیده که از سید رسول و سید یوسف و بقیه دوستان جدیدم خداحافظی می‌کنم و از مضیف اهالی احساء به سمت هتل راهی می‌شوم.

از صبح آنقدر سعی در فهمیدن و صحبت کردن به زبان انگلیسی کرده ام که سر درد شده ام؛ در تمام طول روز حرف یکی از اساتید کانون زبان در ذهنم دور میزد؛ یادم هست که همیشه آقای صادق زاده میگفت: برای تبدیل شدن به یک انگلیش من باید تونست حتی با استفاده از زبان و لغات انگلیسی فکر کرد. کاری که من تا به امروز درکش نمیکردم، امروز فهمیدم چه ضعف بزرگیست وقتی فارسی فکر کنی و بخواهی انگلیسی حرف بزنی!

از کنار حرم عبور می‌کنم ولی به خاطر شلوغی بیش از حد، داخل نمی‌شوم و حرم را دور می‌زنم. چند جوان با سر و صورت خونی از کنارم گذر می‌کنند، تمام پنبه‌های روی سرشان از خون اشباع شده‌اند، یادم می‌آید که فرزدق گفته بود امشب ساعت ده، میدان منتهی به سوق الکبیره مراسم قمه‌زنی است.

در مسیر، گله به گله نظامی‌هایی با سر و وضعی تعجب‌آور ایستاده‌اند که فکر می‌کنم دلیل این ظاهر بیشتر به خاطر تأثیر سوء دیدن بیش از حد فیلم‌های اکشن امریکایی است، آن‌ها کناری ایستاده‌اند و هر کدامشان هم انواعی از سلاح و تجهیزات نظامی به خودش آویزان کرده است و چند نفریشان هم آرپی‌جی به دست انگار در بین آن خیل جمعیت به دنبال تانک‌های دشمن می‌گردند.

به هتل می‌رسم، حتی در همین نیمه شب هم سر سوار شدن آسانسورها چند خانم با هم بحث می‌کنند، از پله‌ها راهی می‌شوم، چند نفری از بچه‌های کاروان قم و تهران در یکی از اتاق‌های طبقه اول برای خودشان مراسم احیاء گرفته‌اند و در حال و هوای خودشان هستند. افتان و خیزان خودم را به طبقه ششم می‌رسانم و وارد اتاق می‌شوم، صدای خواندن زنی را می‌شنوم ولی خیلی سریع صدا قطع می‌شود، هم اتاقی‌ام که به غیر من تنها مجرد کاروان است؛ گوشه‌ای از اتاق روی زمین نشسته است، سرش را به سمتم بر می‌گرداند، صورتش خیس اشک شده، به حالش غبطه می‌خورم و می‌پرسم این صدای زن چی بود که گوش می‌دادی؟ می‌گوید: بعد نماز اومدم هتل تا چیزی بخورم و دوباره برگردم برای احیاء حرم ولی خب اونقدر حرم شلوغ بود که نتونستم داخل شم، خدا رو شکر که این فایل دعای جوشن کبیر رو با خودم اورده بودم؛ بیا تو هم کتاب دعات رو بیار اینجا با هم بخونیم، صدای مرحوم هایدس، بیا گوش کن چطور روضه امام علی میخونه و با خداش حرف میزنه!

مفاتیحم را برمیدارم و یک سیب هم؛ از اتاق بیرون می‌زنم و از پله‌ها راهی می‌شوم، مراسم طبقه اول به اول قرآن به سر رسیده است، یک آن دلم هوس قرآن به سر آن جمع را می‌کند و بدون معطلی به سمت اتاقی که از آن صدا می‌آید می‌روم...

نجف الاشرف؛ شب 21 رمضان، خرداد ماه 1394

.

این ایام هم حاج منصور با سفرش به عتبات و پست های صفحه اینستاگرامش حسابی سوزی بر دل آدم میگذارد...


چند وقتیست کربلا ندیده ام و ناخوشم...


این روزها همه از اربعین حرف میزنند؛

امسال هم نخواستیم ارباب،




.

دقیق یادم نیست چه زمانی بود ولی دقیق یادم هست که استادم چگونه این موضوع را بیان کرد.

موضوع منبرش《انسان، پایبند به سنت یا پایبست به مدرنیه؟! 》بود.

البته به طوری خیلی اندک ولی خب بالاخره با اندیشه ها و مکتب فکری سیدحسین نصر در اثنی جلسات کلاس فلسفه و روش رئالیسم آشنا شده بودم؛ ولی این سنتی که استادم از آن حرف میزد آن سنت مکتب نصر نبود؛

یادم هست یک ماه گذشته بود از آن ایام که در فکر نوشت هایم درباره سنت و مدرنیته نوشتم: سنت (نه به معنی السنت الجاهلیه) علی الاصول آدمی را به سمت مبنای حقیقی خود میبرد؛

سنت به انسان آرامشی حقیقی میدهد برخلاف مدرنیته

 و....

من از زمانی که یادم هست نسبت به مدرنیته همیشه عملکردی کاملا محتاطانه و محافظه کارانه داشتم، هیچ وقت تمایلی به مد نداشتم، هیچ وقت تمایلی به داشتن آخرین مدل ابزار را نداشتم و...

من همیشه بر اساس تفکرات اعتقادی خود یعنی بنیادگرایی، روی خوشی به مدرنیه نشان نمیدهم و مدرنیته را صرف در حد سهولت زندگی وارد آن میکنم؛

به همین خاطر هیچ وقت از همان زمان شروع تب گروه های اجتماعی به سراغشان نرفتم و تلگرام و وایبر و... موبایلم صرفا و صرفا در حد یک مسیجر بوده؛

وبلاگ که شده باز نویسی دست نوشته ها؛

گوگل پلاس را بیشتر از دو ماه نتوانستم تحمل کنم؛

فیس بوک که به دو هفته هم نکشید؛

ولی اینستا بحثش جداست؛ شاید عکس محوریش آن را حقیقی ترین قسمت فضا مجازی کرده

..................

من هنوز هم ترجیح میدهم برای خواندن تک تک رمان ها و داستان ها ساعت ها با زهیر کل کل کنم و از آخر او حرف خانمش را واسطه کند؛

هنوز ترجیح میدهم ساعت ها با آقای رجب زاده، همان گنجینه پیر و مهربان و آرام کتاب مشهد در گوشه ای از انتشارات امام بایستم و درباره مباحث عقلیه حرف بزنم و مشورت بگیرم و گاه گاهی هم کتاب هایی را از کتابخانه شخصی شان مزه کنم

من هنوز ترجیح میدهم اس ام اسی به کاظم کتابی سفارش کتاب های ممنوع الچاپ بدهم و آخر شب بروم و از او سفارشم را تحویل دهم.




.

 

امشب شب سوم پادگان است و شب دوم امیر-حسین؛

من سه روز دیرتر از بقیه اعضای گروهان به یزد رسیدم، به همین خاطر هنوز کمی طول میکشد که با جوّ پادگان آشنا بشوم.

هنوز لباس نظامی تحویل نگرفته‌ام، مسئول ساتر امروز گفت که فردا به تیپ مراجعه میکند و برایم لباس و پوتین مناسب می آورد.

معاون گروهان میگوید که بدون لباس نظام حق ورود به میدان را نداری، لهجه اش به یزدی میزند ولی به آن شیرینی لهجه یزدی نیست، بچه میبد است.

موقع غروب، مراسم شامگاه را اجرا میکنند و پرچم ایران را پایین میدهند.

پادگان در بین یک مجموعه کوه و شهر یزد قرار دارد، کوه ها در جنوب و شهر در شمال؛

میدان جنوبی ترین مکان پادگان است و از آن‌جا فکر کنم حدود ده کیلومتری تا کوه ها فاصله است، بچه ها میگویند درون کوه ها زاغه مهمات است ولی من باور نمیکنم؛

درون میدان به سمت کوه ها و یا همان جنوب که می ایستی، میشود سمت راستت؛ همان گوشه سمت راست مقبره ای برای دو شهید گمنام ساخته اند.....

.

.

.

.

.... خوابم نمیبرد ولی میگویند هیچ کس حق بلند شدن از جای خود را ندارد، کمی پهلو عوض میکنم ولی کلافگی دوچندان میشود، به هوای رفتن به سرویس بهداشتی از آسایگاه بیرون میزم. به سمت سرویس ها راه می افتم که از آن دور، نور سبزی نظرم را به خودش جلب میکند، نور از مقبره است. بدون جلب توجه نگهبان، مسیر خودم را به سمتش کج میکنم و به آنجا میروم.

قبره ای که احتمالاً معمارش با الهام از بنای حافظیه ساخته،

مهر ماهِ یزد شب های دلی دارد،

قبل از ورود به مقبره ادای احترام میکنم و سپس با پای برهنه وارد میشوم و پایین پای آن دو مینشینم؛

نمی دانم چرا ولی ناخودآگاه یاد اسم امیرحسین به سراغم می آید و رویا بافی‌های تو؛

از همان موقع یکی از آنها را امیر خطاب میکنم و دیگری را حسین و این دو شدند امیر-حسینِ من؛

.....

یزد؛ بیست و سوم مهر ماه نود و سه

----------------------------------------------------------------------------------

شاید ادامشو گذاشتم.

.

... دفترچه را از دستم گرفت و همین طور که شروع به حرف زدن کرد به سمت چراغ بالای در ورودی آسایشگاه می‌رفت.

- آخ، خواهش میکنم نخونینشون؛ خصوصیه!

- تو یک محیط نظامی هیچ چیز خصوصی وجود نداره! من باید بدونم چی مینویسی!

- ...

- ساعت از دوازده هم گذشته! دو ساعتی میشه خاموشی زدیم، پس تو چرا هنوز بیداری؟

- خوابم نمی‌بره جناب سروان

- این حرفت رو برای روزهای اول و هفته های اول قبول میکردم؛ ولی الان که روزهای آخر آموزشیه اصلا نمی تونم قبول کنم، از همون اول هم هر شب همینو میگفتی، حالا چرا تو تاریکی نشستی؟

- تاریکی رو دوست دارم، در میان تاریکی آروم میشم.

- تو تاریکی چطور می بینی که چیزی مینویسی؟

- با تمرین یاد گرفتم بدون نگاه کردن به کاغذ بنویسیم.

- صبر کن ببینم چی نوشتی؛ امیدوارم فقط به من فوحش نداده باشی.

- از شما اگر هم بخواهم چیزی بگم تو همون دلم به خدا میگم.

- پس معلومه حسابی دلت از من پره! به به! حالا این گل و بلبلا رو برای کی نوشتی؟ مگه تو متأهلی؟

- نه

پس نامزد داری؟

- نه

- پس چی؟ نکنه دوست دختر داری؟

- این یکی رو نه دارم و نه خدا رو شکر استعداد داشتنش رو داشتم، شاید هم خدا از مهلکش دورم کرده

- خب پس برای کی مینویسی؟

- خودم هم نمی‌دونم

- یعنی چی؟ این حرف‌های عاشقانه رو نمیدونی برای کی مینویسی؟

- نه

- پس چرا مینویسی؟ مگر میشه بدون اینکه آدم عاشق باشه این چیزا رو بنویسه؟

- من نگفتم که عاشق نیستم

- والا من که نفهمیدم، میگی نه زن داری و نه نامزد و نه دوست دختر! پس چی؟ بدون هدف که نمیشه عاشقانه نوشت.

- عشق نهفته در وجود آدمیه، معشوق فقط مصداق خارجی اونه، نه دلیل وجود اون.

- ...........

یزد؛ پنجم آذر ماه نود و سه

----------------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی خوشحالم که فرمانده گروهانم دانشجوی ارشد روانشناسی بود، وگرنه معلوم نبود ...


.

یک هفته گذشت و هنوز هم نمی‌توانم شب‌ها درست بخوابم.

در این یک هفته رازی را کشف کرده‌ام؛ فهمیده‌ام شبانگاهان آسمان کویر ناظرانش را سحر می‌کند، کافیست در دل سیاهی شب برای لحظه‌ای سرکی به آسمان بکشی، دیگر نمی‌توانی پلک‌هایت را بر هم بگذاری.

تا سرم را بالا میگیرم چشمانم را می‌دزدد. می‌دزدد ولی نه نور سرشار ستارگان کویر، بلکه سیاهی بسان چادرت در دل شب.

امشب مهدی را هم با خودم آوردم، بین خودمان باشد پسر خوبیست و صد البته کنجکاو، حقاً اگر آن همه اصرارش نبود هرگز نمی‌آوردمش. قبل از آمدن از او قول گرفتم در کنارم باشد ولی خلوتم را برهم نزند.

من این راز آسمان کویر را فهمیده‌ام ولی مهدی هیچ نمی‌داند.

گوشه‌ای روی تلی نشسته‌ام و باز چشمانم مسحور آسمان کویر شده‌اند، مهدی سمتم می‌آید و با حالتی متعجب می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟!

ولی او نمی‌داند...

او هیچ از آسمان کویر نمی‌داند،

او نمی‌داند که هرشب آسمان کویر مرا سحر می‌کند، نمی‌داند این‌ها ستاره‌های آسمان کویرند که از دل آن به دیدگان من فرود می‌آیند و بر گونه هایم لبریز می‌شوند؛ چشمانی که از تو پر شده باشند دیگر جایی برای هیچ چیز ندارند، حتی ستارگان آسمان کویر! چشمانم از تو پر شده‌اند، به همین دلیل ستارگان از آن‌ها لبریز می‌شوند...

 

یزد؛ بیست و نهم مهر ماه نود و سه

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

در تنگه بین دو کوه، در فاصله‌ی حدود ده دقیقه‌ای از گردان، در دل تاریکی کویر، سازه‌ای در دل کوه...

 

وقتی دیدم گوشه‌ای برای خودش چمباتمه زده و غمش گرفته، فهمیدم باز هم پست تنبیهیِ زاغه مهمات...

متولد 75 است. جثه کوچکی دارد و از همان جثه‌اش می‌توان فهمید که زمان، هنوز برای آمدنش به خدمت زود بوده.

 

حوصله محوطه گردان، بچه‌ها و... را نداشتم، سقلمه‌ای نثارش کردم و با خنده گفتم: «بلندشو بلندشو، اینقدر هم غمبرک نزن، خو می‌خواستی به حرف ارشدت گوش کنی تا پست تنبیهی برات نگذاره، حالا امشب رو باهاش حرف میزنم که من به جات نگهبانی بدم.»

 

محمدحسین و چند نفر دیگر این روزها مشغول حرص زیتون زارهای پادگان هستند، شاخه‌ای از بین شاخه‌های مقدس زیتون را از روی زمین بر می‌دارم، تقدس این درخت عجیب با نامت عجین شده است، فقط خاک تربت کم است که این تثلیث مقدس را کامل کند، خاکِ کویر گیرایی نامت را ندارد، با شاخه مقدس زیتون بر روی خاک نامت را زخمه می‌زنم، خاک نامت را در خود می‌خورد و محور می‌شود...

 

به سمت زاغه مهمات راه می‌افتم، چند نفری جلوی آسایگاه 23 دور هم مشغول واکس زدن پوتین‌های‌شان هستند و در همین حین هم درباره گرگی که چند شب پیش دانیال نزدیکی زاغه مهمات دیده، حرف می‌زنند؛ دانیال از همان شب به بعد حالش زیاد خوب نیست، از تاریکی می‌ترسد و شب حتی برای دست‌شویی رفتن هم نگهبان در طول مسیر همراهی‌اش میکند، ولی خب حرف مردم است و یک کلاغ و چهل کلاغ که کمی هم با استحسانات ذهنی دانیال تلفیق شده و از آن موجود، گرگی ساخته، حتی بعضی از بچه‌ها می‌گویند ممکن است جن باشد و...

ولی من می‌دانم چیست...

حقیقتش هفته پیش بود که دیدمش، نیمه‌های شب بود که دلم عجیب هواییِ امیر-حسین شده بود و خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست کمی با آن‌ها درد دل کنم؛ کنار قبرشان نشسته بودم که روباهی از چند متر آن طرف‌تر عبور کرد، به احتمال قریب به یقین دانیال نیز همان روباه را دیده و در تمامی طول آن دو ساعت پست نگهبانی تخیل بافته و بافته تا روباهی کوچک به گرگی بزرگ تبدیل شده است.

 

مقداری که پیش می‌روی، تقریباً تاریکی محض می‌شود، زاغه مهمات است و منطقه‌ای سِرّی که هیچ نوری در اطرافش نیست، تنها و تنها دلیلی که پست زاغه را انتخاب می‌کنم همین تاریکی محضش است، تاریکی بسان چادرت...

 

من، غرق شدنِ در این تاریکی را دوست دارم، غرق شدن در چادرت را...

 

یزد؛ هشتم آبان ماه نود و سه


.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر تریلی تریلی باری که به مغازه اش وارد و از اون خارج میشد. 

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر چندین دهنه مغازه ای که تو این راسته داشت.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ نه به خاطر ده‌ها شاگردی که تو مغازه هاش کار میکردند.

یک حاج میر اسد الله بود و یک راسته بازار خیابون تهرون؛ به خاطر اینکه اون پشت داشت؛ پشتی گرم؛ پشتی که اونو تو بازار بالا برده بود.

شش تا پسر، که قد و نیم قد هر روز دنبال پدر به مغازه ها میومدن و در همون دوران کودکی در حجره‌ها بازی میکردند.

 حاج میر اسد الله هر روز در مغازه هایش قدم میزد و با خودش خیال می بافت؛

می‌بافت که تا چند سال دیگر نیازی به شاگرد ندارم، خب ناسلامتی من شش پسر دارم، شش پسری که هر کدام‌شان یک میر اسد الله هستند و...

از پیری نمی‌ترسید و با خنده می‌گفت: همه بازاری‌ها غم دوران پیری می‌خورند؛ ولی من منتظر پیری هستم، مشتاقم تا روزدتر پیر شوم تا پسرهایم مرد شوند، دوست دارم گوشه بازار بنشینم و کار کردن شش پسرم را نگاه کنم.

روزگار گذشت...

حاج میر اسد الله پیر شد؛ ولی خبری از کار کردن پسرها نبود، پسرها یک به یک رفته بودند به شاگردی همان بازاری هایی که از پیری می‌ترسیدند...

 

باز هم روزگار گذشت...

 

حاج میر اسد الله رفت؛ رفت و حتی روزی کار کردن پسرانش را در حجره‌های خودش ندید؛

حجره‌هایی که متروکه شده بودند،

آن شش پسر که قرار بود سدی محکم به پشت پدر بسازند، در مقابل یک دیگر ایستاده بودند، چندین و چند سال بر سر ارث و میراث مشاجره کردند.

و حال سالیان متمادیست که هیچ وقت این شش برادر در کنار یکدیگر جمع نشدند؛ حتی زمان فوت احمد، برادر بزرگتر.

--------------------------------------------------------------------------

حاج میر اسد الله صالح نژاد کجایی که ببینی پسرانت چه شدند؟!